دیدهلغتنامه دهخدادیده . [ دی دَ / دِ ] (اِ) چشم . (برهان ) (جهانگیری ). قسمتی از چشم که بدان بینند یا جزئی از جهاز بینائی که پلک و مژه از آن مستثناست . (یادداشت مؤلف ). ج ، دیدگان . صاحب آنندراج گوید گستاخ ، پریشان نظر، دیدارجوی ، خونخوار، جویبار، خونابه چکا
دیدهلغتنامه دهخدادیده . [ دی دَ / دِ ] (ن مف ) نعت یا صفت مفعولی از مصدر دیدن . مرئی و مشاهده شده . (برهان ) (از جهانگیری ). رؤیت شده . بمنظور. نگاه کرده شده . مشهود : بپرداخت و بگشاد راز از نهفت همه دیده با شهریاران بگفت .<br
دیدهفرهنگ فارسی عمید۱. نگاهکردهشده؛ مشاهدهشده.۲. (اسم) [قدیمی، مجاز] مردمک چشم.۳. (اسم) [قدیمی، مجاز] چشم.
خدمۀ غیرموظفdeadhead crewواژههای مصوب فرهنگستانخدمهای که بهعنوان مسافر در پرواز حضور داشته و وظیفه و مسئولیتی در حین آن پرواز بر عهده نداشته باشند
ددهلغتنامه دهخدادده . [ دَ دَ ] (اِخ ) چلبی بن حمداﷲبن شیخ اماسی از خوشنویسان بلاد عثمانی بوده است .
ددهلغتنامه دهخدادده . [ دَ دَ ] (اِخ ) فاضل افندی او راست : لجةالفوائد و رسالة فی السیاسة الشرعیة. (کشف الظنون ).
ددهلغتنامه دهخدادده . [ دَ دَ ] (ترکی ، اِ)کنیز را گویند که فرزندان کلان می کند. (برهان ). مربیه ٔ طفل از اطفال اعیان . زنی که تربیت طفلی کند. مقابل لله یعنی مردی که بدین کار مأمور باشد. در تداول گویند: من لله و دده ٔ او نیستم ؛ یعنی مربی یا مربیه ٔاو نیستم . امه ٔ سیاه پوست . صورتی از دادا
ددهلغتنامه دهخدادده . [ دَ دَ / دِ ] (اِ) سبع. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی ). جانور دشتی بود. (اوبهی ). درنده . جانور درنده . دد. (برهان ). وحش . جانور درنده از بهایم . مقابل دام . (از شرفنامه ). چارپایه که درنده باشد مثل شیر و غیره . (غیاث ). ج ، ددگان <sp
دیدهوریscoutingواژههای مصوب فرهنگستانمأموریتی دریایی شامل جستوجو یا گشت یا ردیابی یا شناسایی با ناو یا زیردریایی یا هواگرد
دیدهایدگویش اصفهانی تکیه ای: bedundiya طاری: bedundiya طامه ای: bodundiye طرقی: bedundiya کشه ای: bedundiya نطنزی: badu(n)diya
دیدهامگویش اصفهانی تکیه ای: bemdiya طاری: bemdiya طامه ای: bomdiye طرقی: bemdiya کشه ای: bemdiya نطنزی: bamdiya
دیده بانلغتنامه دهخدادیده بان . [ دی دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه ٔ بخش مرکزی شهرستان مرند که دارای 420 تن سکنه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
دیده بانلغتنامه دهخدادیده بان . [ دی دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان فداغ بخش مرکزی شهرستان لار در 90 هزارگزی باختر لار کنار راه فرعی بیرم به لار با 195 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).<br
دیده بان گاهلغتنامه دهخدادیده بان گاه . [ دی دَ / دِ ] (اِ مرکب ) (از: دیده + بان + گاه ) محل دیده بان . دیده : بدان تا برد دیده بان گاه تخت بر او دیدبانان بیدار بخت .نظامی .
دیده بانگیلغتنامه دهخدادیده بانگی . [ دی دَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان بوانات بخش بوانات و سرچهان شهرستان آباده . واقع در 12 هزارگزی شمال باختر سوریان و 48 هزارگزی شوسه شیراز به اصفهان با 127 تن سک
دیده بانیلغتنامه دهخدادیده بانی . [ دی دَ ] (حامص مرکب ) دیدبانی . عمل و شغل دیده بان . کار دیده بان : چرا از دیو جستم مهربانی چرا از کور جستم دیده بانی . (ویس و رامین ).چه آن کز او بیوسد مهربانی چه آن کز کور جوید دیده بانی .<p
دامدیدهلغتنامه دهخدادامدیده . [ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) به دام افتاده و خلاص یافته . که یکبار در دام گرفتار و سپس رها شده باشد و از آن بکنایه مجرب و باتجربه و کسی که از چیزی یا جایی یکبار آسیبی دیده و دگر بار احتراز از آن کس یا چیز لازم بیند اراده شود <span class
درنوردیدهلغتنامه دهخدادرنوردیده . [ دَ ن َ وَ دی دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) بهم پیچیده . مطوی . مطویة.(یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به درنوردیدن شود.
دزدیدهلغتنامه دهخدادزدیده . [ دُ دی دَ / دِ ] (ن مف ) دزدیده شده . ربوده شده . سرقت شده . مسروق . (ناظم الاطباء). مسروقة. مستسرق . مسترقه . (یادداشت مرحوم دهخدا) : فرمودند کباب دزدیده خوردن و طمع لقمه ٔ ما نیز کردن . (انیس الطالبین ص <sp
دنیادیدهلغتنامه دهخدادنیادیده . [ دُن ْ دی دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) مجرب . آزموده . سرد و گرم روزگار چشیده . (یادداشت مؤلف ).- دنیاندیده ؛ بی تجربه . مقابل دنیادیده . (یادداشت مؤلف ).
حدیدهلغتنامه دهخداحدیده . [ ح ُ دَ دَ ] (اِخ ) شهر و بندری مهم از یمن به شبه جزیره ٔ عربستان در ساحل بحر احمر، در 160هزارگزی شمال مخا و همچنین در حدود 160هزارگزی جنوب غربی صنعا، و با باره های چند محاط می باشد و عمارات چنداشکوب