دیرانیلغتنامه دهخدادیرانی . [ دَ / دِ ] (ع ص نسبی ) منسوب به دیر. ساکن دیر. (تاج العروس ). صاحب دیر. (منتهی الارب ). خداوند دیر. (مهذب الاسماء). راهب . دیرنشین . (یادداشت مؤلف ) : ملک بودلف شهریار زمین جهاندار دیرانی پاکدین .<br
دیرانیفرهنگ فارسی عمید۱. صاحب دیر.۲. دیرنشین: ◻︎ گفت کای کهنهپیر دیرانی / چیست این کسوت مسلمانی (جامی۱: ۲۹۱).
درانگلغتنامه دهخدادرانگ . [ ] (اِخ ) زرنگ . سرزمین سیستان و مردم ایران . (از ایران باستان ج 2 ص 1685). درنگیانا.
درانیلغتنامه دهخدادرانی . [ دُرْ را ] (اِخ ) (طائفه ٔ...)نام قومی است از افغانان که در اطراف و حوالی قندهار سکونت می دارند. گویند که بسبب کشیدن مروارید در گوش به این لقب ملقب گشتند و این قوم را ابدالی نیز گویند. (آنندراج ). عنوان طایفه ای از افاغنه که اصلاً ابدالی نام داشت و پس از برآمدن احمدش
دگرگانیلغتنامه دهخدادگرگانی . [ دِ گ َ ] (حامص مرکب ) وضع آمیزشی موجود زنده ای که سلولهای نر و ماده ٔآن با یکدیگر اختلاف دارند. (دایرةالمعارف فارسی ).
درانیلغتنامه دهخدادرانی . [ دَ نی ی ] (ع ص ) ملح درانی ؛ یعنی نمک سخت سپید، و ملح اندرانی غلط است . (از منتهی الارب ).
ذرآنیلغتنامه دهخداذرآنی . [ ذَ آ نی ی / ذَ رَ آ نی ی ] (ع ص ) ملح ذرآنی ، نوعی از نمک سخت و سپید است . و ملح انذرانی و اندرانی غلط است .
ابواحمد دیرانیلغتنامه دهخداابواحمد دیرانی . [ اَ اَ م َ دِ دَ ] (اِخ ) یکی از سرداران بغداددر محاربه ٔ دیرالعاقول و از او طبری نام برده است .
آنلغتنامه دهخداآن . (ع پسوند)َان . در عربی چون پیش از یاء نسبت درآید شدت و مبالغه ٔ انتساب راست . و گفته اند برای تعظیم و تأکید است : باقلانی . بحری ، بحرانی (شدیدالحمرة). برّی ، برّانی .تحتانی . جسدانی . جسمی ، جسمانی . حقانی . دَیرانی (خداوند دیر). ربّی ، ربّانی . رقبانی (ستبرگردن ). روح
دیرلغتنامه دهخدادیر. [ دَ / دِ ] (ع اِ) خانه ای که راهبان در آن عبادت کنند و غالباً از شهرهای بزرگ بدور است و در بیابانها و قله های کوهها برپا گردد و هر گاه در شهر بنا گردید آن را کنیسه (کلیسا) یا بیعة گویند و بعضی میان این دو فرق گذارند که کنیسه از آن یهود
یلغتنامه دهخدای . (حرف ) نشانه ٔ حرف سی و دوم یعنی آخرین حرف از الفبای فارسی و حرف بیست و هشتم از الفبای عربی و حرف دهم از الفبای ابجدی است . در حساب جُمَّل آن را دَه گیرند. نام آن «یا»، «یاء»، «ی » و «یی » است و در خط به صورتهای زیر نوشته و با اصطلاحات «ی تنها» چنانکه «ی » در «خدای » و «ی
احمدلغتنامه دهخدااحمد. [ اَ م َ ](اِخ ) ابن محمدبن ثوابةبن خالد الکاتب . مکنی به ابوالعباس . محمدبن اسحاق الندیم گوید: او احمدبن محمدبن ثوابةبن یونس ابوالعباس کاتب است . این خاندان اصلا ترسا بودند و گویند یونس معروف بلبابه بود و شغل حجامی داشت و بعضی گفته اند مادر ایشان لبابه نام داشت . ووفات
ابواحمد دیرانیلغتنامه دهخداابواحمد دیرانی . [ اَ اَ م َ دِ دَ ] (اِخ ) یکی از سرداران بغداددر محاربه ٔ دیرالعاقول و از او طبری نام برده است .