دیهلغتنامه دهخدادیه . (اِ) تلفظ و صورت قدیم کلمه ٔ ده امروزی است و هنوز در برخی نقاط متداول است چون قزوین و هر دو حرف (ی ْ و هَ) بسیار نرم تلفظ شود. قریه . (مهذب الاسماء). روستا. صاحب غیاث اللغات گوید قریه مگر در کلام اهل لسان بنظر نیامده ... و در سراج نوشته که صحیح نباشد زیرا که در کلام اسا
دیهلغتنامه دهخدادیه . [ ] (اِخ ) دهی است از دهستان دابو بخش مرکزی شهرستان آمل در 13هزارگزی شمال خاوری آمل با 320 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
دیهلغتنامه دهخدادیه . [ دَ ی َ ] (اِ) صورتی و تلفظی از کلمه ٔ دایه است . داه . دایه : المراضعة، فرزند را دیه دادن . (المصادر زوزنی ).- امثال : هرچه دیه گوید از درد گوید . (یادداشت مؤلف ).هرچه دیه گوید از در گوید</
دع دعلغتنامه دهخدادع دع . [ دُ دُ ] (ع اِ فعل ) کلمه ای است که بدان گوسپندان را زجر کنند یا امر است به زجر گوسپندان . (منتهی الارب ).امر است به صدا زدن گوسفندان . (از اقرب الموارد).
ده دهلغتنامه دهخداده ده . [ دَ هِن ْ دَ هِن ْ ] (ع اِ) قولهم الا ده فلاده ؛ یعنی اگر نباشد این امر این ساعت پس نخواهد شد بعد از آن ، یعنی اگر این ساعت فرصت را غنیمت نشماری پس نخواهی یافت آن را گاهی . قاله الاصمعی و قال لاادری مااصله و قیل اصله فارسی ؛ ای ان لم تعطالاَّن فلم تعط ابداً. (منتهی ا
ده دهلغتنامه دهخداده ده . [ دَه ْ دَه ْ ] (ق مرکب ) ده تا ده تا. || (ص مرکب ) زر بی عیب و خالص .(از برهان ) (آنندراج ). طلا و زر خالص تمام عیار بی عیب . دهدهی . (از ناظم الاطباء). و رجوع به دهدهی شود.
ده دهیفرهنگ فارسی عمید۱. (ریاضی) = اعشاری۲. [قدیمی] ویژگی زر و سیم تمامعیار و خالص: ◻︎ پس ز ده یار مبشر آمدی / همچو زرّ دهدهی خالص شدی (مولوی: ۷۰۲).
دیهوللغتنامه دهخدادیهول . (اِ) داهول . تاج مرصع. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به داهول شود.
دیهبانلغتنامه دهخدادیهبان . (ص مرکب ، اِ مرکب ) دهبان . مهتر و رئیس ده . (آنندراج ). رئیس و کدخدای ده . (ناظم الاطباء).
دیهشکلغتنامه دهخدادیهشک . [ هَِ ] (اِخ )دهی است از دهستان مرکزی بخش طبس شهرستان فردوس در 3هزارگزی جنوب طبس سر راه مالرو عمومی طبس بخداآفرین با 1630 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).<br
دیهقانلغتنامه دهخدادیهقان . (اِ) دهقان . دیهگان : به از صناع عالم دیهقان است که وحش و طیر را راحت رسان است جهان را خرمی از دیهقان است از او گه زرع و گاهی بوستان است . (از سعادت نامه منسوب به ناصرخسرو).رجوع به دهقان شود.
دیهوللغتنامه دهخدادیهول . (اِ) داهول . تاج مرصع. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). رجوع به داهول شود.
دیهبانلغتنامه دهخدادیهبان . (ص مرکب ، اِ مرکب ) دهبان . مهتر و رئیس ده . (آنندراج ). رئیس و کدخدای ده . (ناظم الاطباء).
دیهشکلغتنامه دهخدادیهشک . [ هَِ ] (اِخ )دهی است از دهستان مرکزی بخش طبس شهرستان فردوس در 3هزارگزی جنوب طبس سر راه مالرو عمومی طبس بخداآفرین با 1630 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).<br
دیهقانلغتنامه دهخدادیهقان . (اِ) دهقان . دیهگان : به از صناع عالم دیهقان است که وحش و طیر را راحت رسان است جهان را خرمی از دیهقان است از او گه زرع و گاهی بوستان است . (از سعادت نامه منسوب به ناصرخسرو).رجوع به دهقان شود.
دانشمندیهلغتنامه دهخدادانشمندیه . [ ن ِ م َ دی ی َ ] (اِخ ) (امرای ...) در موقعی که سلاجقه ببسط قدرت خود در آسیای صغیر مشغول بودند یکی دیگر ازرؤسای ترک بنام گمشتگین بن دانشمند در ولایت کاپادوکیا یعنی در شهرهای سیواس و قیساریه و ملاطیه دولتی جهت خود ترتیب داد و در نزدیکی این محل اخیر فرانک ها را ب
داودیهلغتنامه دهخداداودیه . [ وو دی ْ ی َ ] (اِخ ) (سنه ٔ ...) نام سال هفتم نزول قرآن بمکه . در این سال سوره ٔ «ص »، «صافات »، «یس »، «ملائکه » و «سبا» نازل شد. نام سال هفتم بعثت رسول صلوات اﷲ علیه از سیزده سال توقف آن حضرت در مکه .
داودیهلغتنامه دهخداداودیه . [ وو دی ْ ی َ ] (اِخ ) نام قریه ٔ کوچکی بشمال تهران . میان عباس آباد و قلهک در چهارهزارگزی جنوب قلهک و 7هزارگزی جنوب تجریش . دارای 30 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج
داودیهلغتنامه دهخداداودیه .[ وو دی ْ ی َ ] (اِخ ) اصحاب داودبن علی اصفهانی متوفی به سال 270 هَ . ق . در سن شصت وچهار سالگی . و آن فرقه ای از مذهب اصحاب حدیث باشد. یکی از پنج فرقه ٔ اصحاب حدیث باشد. (بیان الادیان ). ایشان را اصحاب ظواهر گویند، چه بظاهر آیات و اخ
دودیهلغتنامه دهخدادودیه . [ دی ی َ / ی ِ ] (ص نسبی ) تأنیث دودی . حرکت کرم گون : حرکت دودیه ؛ پیچش چون پیچیدن کرم . (یادداشت مؤلف ). رجوع به دودی شود.