دیوسارلغتنامه دهخدادیوسار.[ وْ ] (ص مرکب ) (از: دیو + سار، پسوند شباهت ) بمعنی دیو مانند است چه سار بمعنی شبیه و نظیر و مانند باشد. (برهان ) (از غیاث ). دیوسر. دیومانند. (از آنندراج ). شبیه بدیو. (ناظم الاطباء). دیوسان : یکی نعره زد همچو ابر بهارکه ای مرد خیره سر
دیوسارفرهنگ فارسی عمید۱. دیومانند؛ مانند دیو.۲. بدخو؛ زشتخو؛ بدکردار: ◻︎ اگر مار زاید زن باردار / بِه از آدمیزادۀ دیوسار (سعدی۱: ۶۸).
دوسرلغتنامه دهخدادوسر. [ دَ س َ ] (اِخ ) نام لشکر نعمان بن منذر است . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). نام لشکر نعمان بن منذر پادشاه عراق بود و آن قوی ترین لشکرهای وی بود از حیث حمله به دشمن ، چنانکه بدان مثل زده اند «ابطش من دوسر». (اقرب الموارد).
دوسرلغتنامه دهخدادوسر. [ دَ س َ ] (ع ص ، اِ) شیر سخت و قوی جثه . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || شتر بزرگ هیکل و توانا. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (آنندراج ) (از اقرب الموارد). || اسب دفزک . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ). || نره ٔ ستبر. (منتهی الارب ). ||
دوسرلغتنامه دهخدادوسر. [ دُ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان چهاردولی بخش قروه ٔ شهرستان سنندج . 480 تن سکنه . آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
دوسرلغتنامه دهخدادوسر. [ دُ س َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خسروآباد شهرستان بیجار. 100 تن سکنه . آب آن از چشمه تأمین می شود. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).
دوسرلغتنامه دهخدادوسر. [ دُ س َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) هر چیز که دارای دو سر باشد. (ناظم الاطباء). که دو رأس داشته باشد. ذوالرأسین . (یادداشت مؤلف ).- دوسر دهلیز ؛ چهارعنصر. (ناظم الاطباء) (از برهان ).- || حواس پنجگانه . (ناظم الاطباء) (از برهان ).- <span
دیوفشلغتنامه دهخدادیوفش . [ وْ ف َ ] (ص مرکب ) دیومانند. دیوسار : بدو گفت شاپور کای دیوفش سرخویش در بندگی کرده کش .فردوسی .
باردارفرهنگ فارسی عمید۱. (زیستشناسی) آبستن: ◻︎ اگر مار زاید زن باردار / به از آدمیزادۀ دیوسار (سعدی۱: ۶۸).۲. میوهدار: درخت باردار.۳. حامل بار.
شیطان سارلغتنامه دهخداشیطان سار. [ ش َ / ش ِ ] (ص مرکب ) شیطان صفت . دیوسار : خاک بر سر باد و آتش در جگر گر بعد از این این چنین جرأت نماید نفس شیطان سار من .بدر چاچی (از آنندراج ).
تشنه خوارلغتنامه دهخداتشنه خوار. [ ت ِ ن َ / ن ِ خا / خُوا ] (نف مرکب ) که تشنگان را کشد. که تشنگان را در خود فروبرد. تشنه کش . بسیار سوزان : خاصه در این بادیه ٔ دیوساردوزخ محرورکش تشنه خوار. <p