دیوهلغتنامه دهخدادیوه . [ وَ ] (اِ) (از: دیو + هَ ، نسبت و تصغیر، دیوک ، دیوچه ) کرم پیله ٔ ابریشم . (برهان ) (انجمن آرا) (آنندراج ). کرم پیله . (حاشیه ٔ لغت فرس اسدی نخجوانی ). دود قز. کرم ابریشم : دیوه هرچند کابریشم کند هرچه آن بیشتر بخویش تند. <p class="
دیوهفرهنگ فارسی عمیدکرم پیله؛ کرم ابریشم: ◻︎ دیوه هرچند که ابرشم بکند / هرچه آن بیشتر به خویش تَنَد (رودکی: ۵۴۵).
دپوچهلغتنامه دهخدادپوچه . [ دَ چ َ / چ ِ ] (اِ) زلو. علق . (ناظم الاطباء). اما کلمه مصحف دیوچه است . رجوع به دیوچه شود.
دوحلغتنامه دهخدادوح . [ دَ] (ع مص ) کلان شدن شکم و فروهشته شدن آن . || بزرگ گردیدن درخت . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
دیوهیکللغتنامه دهخدادیوهیکل . [ وْ هََ ک َ ] (ص مرکب ) آنکه دارای شکل و هیئت دیوان است . دیوقامت . بی اندام . بدقواره : ز لاحولم آن دیوهیکل بجست پری پیکر اندر من آویخت دست .سعدی .
دیوه کشلغتنامه دهخدادیوه کش .[ وَ ک ُ ] (اِخ ) دیوکش . نام خاندانی از علماء بمرو.سبب تسمیه آنان به دیوه کش آن است که آنان شغل ابریشم می ورزیدند و کرمهای ابریشم را به آفتاب می کشتند چه بفارسی کرم قز را دیوه گویند. (از انساب سمعانی ).
دیوکشلغتنامه دهخدادیوکش . [ وَ ک ُ] (نف مرکب ) کشنده ٔ کرم ابریشم . || دیوه کش . صاحبان این انتساب در عمل آوردن ابریشم دست داشته اند و چنین معروف شده که خاندانی مشهور از علمای مروبوده اند. (از انساب سمعانی ). رجوع به دیوه کش شود.
لامردونواژهنامه آزادمهمانسرا - جایی که از واردین به ایل خانه یا قبیله پذیرایی می شود - معادل مضیف در زبان عربی - از جنس خانه مسقف یا چادر عشایری - واژه ای لری بختیاری . در واقع مهمانسرا یا همان مضیف به لری می شود دیوه خان و هر دیوه خان دو بخش دارد یکی لامردان که یعنی سوی مردان و دیگری لازنان که یعنی سمت زنها . در لرستا
ابرشملغتنامه دهخداابرشم . [ اَ رِ ش َ ] (اِ) ابریشم : دیوه هرچند کابرشم بکندهرچه او بیشتر بخویش تَنَد...رودکی .
طبوعلغتنامه دهخداطبوع . [ طَب ْ بو ] (ع اِ) جانورکی است زهردار. || قسمی از بوزینه که گزیدنش را درد سخت باشد. (منتهی الارب ) (آنندراج ). جنبنده ای است . گویند دیوه ای است . (مهذب الاسماء). || دانه ٔ سمی است که از گزیدن آن درد بسیار بهم میرسد. (فهرست مخزن الادویه ).
بیشترلغتنامه دهخدابیشتر. [ ت َ ] (ص تفضیلی ) بیش . زیادتر. افزونتر. حصه ٔ بزرگتر و زیادتر از دو حصه ٔ غیرمتساوی چیزی . (ناظم الاطباء). مقابل کمتر. ازید. قسمت عمده : دیوه هرچند کابریشم بکندهرچه آن بیشتر بخویش تند. رودکی (از لغتنامه ٔ اسدی ).
دیوه کشلغتنامه دهخدادیوه کش .[ وَ ک ُ ] (اِخ ) دیوکش . نام خاندانی از علماء بمرو.سبب تسمیه آنان به دیوه کش آن است که آنان شغل ابریشم می ورزیدند و کرمهای ابریشم را به آفتاب می کشتند چه بفارسی کرم قز را دیوه گویند. (از انساب سمعانی ).
دیوهیکللغتنامه دهخدادیوهیکل . [ وْ هََ ک َ ] (ص مرکب ) آنکه دارای شکل و هیئت دیوان است . دیوقامت . بی اندام . بدقواره : ز لاحولم آن دیوهیکل بجست پری پیکر اندر من آویخت دست .سعدی .