دیوکلغتنامه دهخدادیوک . [ وَ ] (اِ مصغر) مصغر دیو. دیو خرد. || موریانه . جانوری که چوب عمارت بخورد و ضایع کند. (از برهان ). دیوچه . (جهانگیری ). کرم چوبخوار. (آنندراج ). کرم چوبخوارک . (شرفنامه ٔ منیری ). اورنگ (در تداول مردم قزوین ) : گشت ستونت چوز دیوک تهی سس
دوپکلغتنامه دهخدادوپک . [ دُ پ َ ] (اِخ ) دهی از دهستان سوسن بخش ایذه ٔ شهرستان اهواز، واقع در 52 هزارگزی شمال خاوری ایذه . کوهستانی معتدل و دارای 180 تن سکنه است . آب آن از چشمه و راه آن مالروست . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج
دوغلغتنامه دهخدادوغ . (اِ) شیری که زبد آن را بگیرند و ماده ٔ پنیری آن بر جای باشد. (بحر الجواهر). شیر ترش مسکه گرفته . (ناظم الاطباء). شیری که از وی مسکه بر آورده باشند که جغرات باشد اما فارسیان به «واو» مجهول خوانند و بعضی دوغ ماست به اضافه نیز آورده اند. (آنندراج ). مخیض . (دهار) (از منتهی
دیوکلوچلغتنامه دهخدادیوکلوچ . [ وْ ک ُ ] (اِ مرکب ) طفل مصروع و کودک جن گرفته . (برهان ) (آنندراج ). کودک جن گرفته . (جهانگیری ).
دیوکولغتنامه دهخدادیوکو. [ ی ُک ْ کو ] (اِخ ) دیوکس . مؤسس سلسله ٔ ماد، اولین شاه سلسله ٔ پادشاهی ایران که پایتخت آنان هگمتان (همدان ) بود و در سال (612 ق .م .) آشورو پایتخت آن نینوا را سومین فرد این سلسله موسوم به هووخشتر تسخیر کرد. (یادداشت مؤلف ). رجوع به
دیوکلوخلغتنامه دهخدادیوکلوخ . [ وْ ک ُ ] (اِ مرکب ) کلوخهای بزرگ را گویند که در وقت شیار کردن از زمین برخیزد و بر اطراف ریزد. (برهان ) (آنندراج ). کلوخهای گنده ٔ بزرگ را گویند که از زمین شیار کرده باشند و از آن دشوار گذر توان نمود. (جهانگیری ).
دیوکتیلغتنامه دهخدادیوکتی . [ وْ ک ُ ] (اِخ ) دهی است از دهستان شهرخواست بخش مرکزی شهرستان ساری با 310 تن سکنه . (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 3).
دیوکدهلغتنامه دهخدادیوکده . [ وْ ک َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) محل دیو. جایگاه دیو. دیوخان . دیوگاه . دیوجای . دیوبند : پیشم آمد هزار دیوکده در یکی صدهزار دیو و دده .نظامی .
ریونجولغتنامه دهخداریونجو. [ ری وَ ] (اِ) ریونجه . دیوک . ارضه . (ناظم الاطباء) (از برهان ). کرم چوبخوار که به تازی ارضه خوانند و در فرهنگ جهانگیری «ردنجو» آورده ظاهراً در اصل دیوچه باشد. (انجمن آرا) (از آنندراج ). موریانه . دیوک . ارضه . ریونجه . (فرهنگ فارسی معین ). رجوع به مترادفات شود.
دیوکلوچلغتنامه دهخدادیوکلوچ . [ وْ ک ُ ] (اِ مرکب ) طفل مصروع و کودک جن گرفته . (برهان ) (آنندراج ). کودک جن گرفته . (جهانگیری ).
دیوکولغتنامه دهخدادیوکو. [ ی ُک ْ کو ] (اِخ ) دیوکس . مؤسس سلسله ٔ ماد، اولین شاه سلسله ٔ پادشاهی ایران که پایتخت آنان هگمتان (همدان ) بود و در سال (612 ق .م .) آشورو پایتخت آن نینوا را سومین فرد این سلسله موسوم به هووخشتر تسخیر کرد. (یادداشت مؤلف ). رجوع به
دیوکلوخلغتنامه دهخدادیوکلوخ . [ وْ ک ُ ] (اِ مرکب ) کلوخهای بزرگ را گویند که در وقت شیار کردن از زمین برخیزد و بر اطراف ریزد. (برهان ) (آنندراج ). کلوخهای گنده ٔ بزرگ را گویند که از زمین شیار کرده باشند و از آن دشوار گذر توان نمود. (جهانگیری ).
دیوک فروشلغتنامه دهخدادیوک فروش . [ وَ ف ُ ] (نف مرکب ) زالوفروش : دیوک بدست دیوکسان برسپوخت نیش ... را بسان خمره ٔ دیوک فروش کرد.سوزنی .