ذراریحلغتنامه دهخداذراریح . [ ذَ ] (ع اِ) ج ِ ذروح . مشمع ذراریح ؛مشمعی که بر آن کوفته ٔ ذروح طلی کنند. و آن منفط است یعنی ایجاد تاول کند.
ذراریحفرهنگ فارسی عمیدحشرهای بالدار به رنگ سبز یا آبی که بیشتر روی گیاههای تازه مینشیند و سم خطرناکی دارد. اگر در غذا بیفتد آن را مسموم میکند. بیشتر به لفظ جمع نامیده میشود؛ آلاکلنگ؛ آلهکلو.
ذراریحفرهنگ فارسی معین(ذَ) [ ع . ] (اِ.) جِ ذراح و ذروح ؛ نوعی حشرة بالدار به رنگ آبی یا سبز. این حشره دارای دو شاخک و شش دست و پا و مفاصل متعدد است و سم شدیدی دارد؛ آله کلو.
درارهلغتنامه دهخدادراره . [ دَ رَ / رِ ] (ص ) دیوث و قلتبان . (برهان ). کشخان و غلتبان . (جهانگیری ) : به هیچ نامه و رقعه سلام ما ننوشت زهی دراره زن روسبی لوطی کار.کمال اسماعیل .
درارةلغتنامه دهخدادرارة. [ ] (اِخ ) ابن محمد العری . صاحب مجمل التواریخ و القصص وی را از دشمنان آل برمک و در عداد فضل ابن ربیع دانسته است ، اما مرحوم بهار در تحقیق صحت ضبط نام این مرد می نویسد: کذا؟ و نامی شبیه به این نام در تواریخ دیده نشد. (مجمل التواریخ و القصص ص
درارةلغتنامه دهخدادرارة.[ دَرْ را رَ ] (ع اِ) دوک . (منتهی الارب ). دوک پشم .(مهذب الاسماء). دوکی که بدان پشم ریسند. (برهان ).
قساریداسلغتنامه دهخداقساریداس . [ ] (معرب ، اِ) ذراریح است .(فهرست مخزن الادویه ). رجوع به ذروح و ذراریح شود.
طینوثلغتنامه دهخداطینوث . [ طَ / طِ ] (اِ) حیوانی باشد مانند ذَراریح لکن کوچکتر از اوست و فعل ذراریح از او می آید، و ذراریح جانوری است از مگس بزرگتر و عروسک همان است . (برهان ) (آنندراج ). حباحب است . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). حیوانیست مانند ذراریح لکن کوچکتر و گر
ذوذراریحلغتنامه دهخداذوذراریح . [ ذَ ] (اِخ ) مهتری است بیمن و مهتری است مر بنی تمیم را. (منتهی الارب ). و یوم ذوذراریح : نام یکی از جنگهای مشهور عرب است میان تمیم و یمن که بصلح انجامید.