ذمارلغتنامه دهخداذمار. [ ذَ ] (اِخ ) نام یکی از ملوک یمن . و ذمار مخلاف صنعاء به اسم او نامیده شده است .
ذمارلغتنامه دهخداذمار. [ ذَ / ذُ ] (اِخ ) نام قریه ای بدو منزلی صنعاء در یمن . و گویند ذمار نام صنعاء باشد. (نهایة). نام مخلافی از مخالیف یمن . (ابن الندیم ). نام بطنی از حمیر که در مخلاف ذمار سکونت دارند. اسم قریه ای است به یمن بدو منزلی صنعاء.و عده ای از عل
ذمارلغتنامه دهخداذمار.[ ذِ ] (ع اِ) زنهار. زینهار. عهد. آنچه سزاوار بودنگاهداشت آن بر مرد. یقال : فلان حامی الذمار؛ ای اذا ذمر و غضب حمی . و نیز گویند، ذمار! ای احفظ ذمارک !
ذمارفرهنگ فارسی عمیدآنچه نگهداری و حمایتش بر شخص واجب و سزاوار باشد از زن و فرزند و اهل و خانواده و حرم.
دمارلغتنامه دهخدادمار. [ دَ ] (اِ) دم و نفس . (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (برهان ) (ناظم الاطباء). بقیه ٔ نفس . (یادداشت مؤلف ). فارسی است به معنی بقیه ٔ نفس ، و ذمار معرب آن است . (از المعرب جوالیقی ص 156).
دمارلغتنامه دهخدادمار. [ دَ ] (ترکی ، اِ) چوبها که در میان برگ است : دمار تنباکو. دمار توتون ، و آن از «دمار» ترکی است که به معنی رگ و رگه می باشد. (از یادداشت مؤلف ). || ریشه های گوشت . رگ و ریشه های گوشت . || پی . عصب . رگ .- دمار از جان (نهاد، هستی ، دماغ ، مغز) کسی ب
دمارلغتنامه دهخدادمار. [ دَ ] (ع اِمص ) هلاک . (منتهی الارب ) (انجمن آرا) (از لغت محلی شوشتر) (شرفنامه ٔ منیری ) (ناظم الاطباء). انقراض . زوال . محو شدن . (فرهنگ لغات شاهنامه ). هلاکی . (دهار) (مهذب الاسماء). هلاک و بوار و در فارسی که به کسر اول شهرت دارد نوعی تفریس است از عالم [از قبیل ] خرا
دمارلغتنامه دهخدادمار. [ دَ ] (ع مص ) هلاک شدن . (تاج المصادر بیهقی ) (دهار) (مقدمه ٔ لغت میر سیدشریف جرجانی ص 1) (المصادر زوزنی ) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). || هلاک کردن . (منتهی الارب ).
دمارلغتنامه دهخدادمار. [ دَ ] (نف مرکب ) آرنده ٔ دم ، ای آرنده ٔ خون . (شرفنامه ٔ منیری ):آرد برون زچشم بداندیش جان به دم تیغت که هست چشم بداندیش را دمار .سلمان (از شرفنامه ٔ منیری ).
ذمارالقرنلغتنامه دهخداذمارالقرن . [ ] (اِخ ) در رساله ٔ معادن مستخرج از کتاب الاکلیل حسن الهمدانی (چ حیدرآباد در دنبال کتاب الجماهر بیرونی ) آمده است که : و فی مسار من بلد حرّان معدن ذهب و فی ذمارالقرن معدن نحاس احمر جید.
ذمارةلغتنامه دهخداذمارة. [ ذَ رَ ] (ع اِمص ) دلاوری . دلیری . || مردانگی : یقال فلان یحمی ذمارته ؛ یعنی فلان نام پدران خود نگاه میدارد. (مهذب الاسماء).
ذماریلغتنامه دهخداذماری . [ ذِ ری ی ] (ص نسبی ) سمعانی گوید نسبت است به قریه ای به یمن به شانزده فرسنگی صنعاء موسوم به ذمار. و حکی ان ّ الأسود العبسی کان معه شیطانان یقال لأحدهما سحیق و للاخر شقیق ، کانا یخبرانه بکل ّ شی ٔ یحدث من امرالنّاس فسار الأسود حتّی اخذ ذمار و کان باذان اذ ذاک مریضا
علی ذماریلغتنامه دهخداعلی ذماری . [ ع َ ی ِ ذِ ] (اِخ ) ابن حسن بن احمدبن حسین بن علی بن یحیی بن محمد شبیبی ذماری . رجوع به علی شبیبی شود.
ذمارالقرنلغتنامه دهخداذمارالقرن . [ ] (اِخ ) در رساله ٔ معادن مستخرج از کتاب الاکلیل حسن الهمدانی (چ حیدرآباد در دنبال کتاب الجماهر بیرونی ) آمده است که : و فی مسار من بلد حرّان معدن ذهب و فی ذمارالقرن معدن نحاس احمر جید.
ذمارةلغتنامه دهخداذمارة. [ ذَ رَ ] (ع اِمص ) دلاوری . دلیری . || مردانگی : یقال فلان یحمی ذمارته ؛ یعنی فلان نام پدران خود نگاه میدارد. (مهذب الاسماء).
ذماریلغتنامه دهخداذماری . [ ذِ ری ی ] (ص نسبی ) سمعانی گوید نسبت است به قریه ای به یمن به شانزده فرسنگی صنعاء موسوم به ذمار. و حکی ان ّ الأسود العبسی کان معه شیطانان یقال لأحدهما سحیق و للاخر شقیق ، کانا یخبرانه بکل ّ شی ٔ یحدث من امرالنّاس فسار الأسود حتّی اخذ ذمار و کان باذان اذ ذاک مریضا
اذمارلغتنامه دهخدااذمار. [ اَ ] (ع ص ، اِ) ج ِ ذَمِر. دلیران . || زیرکان . || بسیار یاری گران . (آنندراج ).
جذمارلغتنامه دهخداجذمار. [ ج ِ ] (ع اِ) پاره ای ازشاخ درخت که بر تنه مانده باشد بعد از بریدن . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). پاره ای از شاخ که بعد از بریدن شاخ بر درخت مانده باشد. (آنندراج ). پاره ای ازشاخ درخت خرما و همچنین پاره ای از نبعه که پس از بریدن باقی ماند. (از اقرب الموارد). القط