ذهبلغتنامه دهخداذهب . [ ] (اِخ ) (جزیره ٔ ...) حمداﷲ مستوفی در ذیل «خلیج چهارم بحر مغرب است » آرد: جزیره ٔ ذهب بزرگ است و خادم رومی از آنجا آورند. (نزهة القلوب چ لیدن ص 237).
ذهبلغتنامه دهخداذهب . [ ذَ هََ ] (ع مص ) زراندود کردن . || رفتن هوش از دیدن زر در کان . خیره شدن چشم از دیدن زر.(تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ). ناگاه درآمدن در کان و خیره شدن چشم از بسیاری آن . || رفتن . بشدن . شدن . گذشتن . || بردن . دور گردانیدن .
ذهبدیکشنری عربی به فارسیزر , طلا , سکه زر , پول , ثروت , رنگ زرد طلا يي , اندود زرد , نخ زري , جامه زري
ذهبفرهنگ فارسی عمید۱. [جمع: ٲذهاب، ذهوب] (شیمی) [قدیمی] زر؛ طلا. = یک قطعۀ آن ذهبه.۲. [جمع: اَذهاب] زردۀ تخممرغ.
دعبلغتنامه دهخدادعب . [ دَ ] (ع مص ) راندن . || مزاح کردن . (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). دعابة. و رجوع به دعابة شود. || آرمیدن با زن . (از منتهی الارب ) (از ذیل اقرب الموارد از لسان ). دعز. و رجوع به دعز شود.
دعبلغتنامه دهخدادعب . [ دَ ع ِ ] (ع ص ) رجل دعب ؛ مرد بامزاح . (منتهی الارب ). لاعب .(اقرب الموارد). شوخ . لاغگوی . (فرهنگ فارسی معین ).
ذهبیةلغتنامه دهخداذهبیة. [ ذَ هََ بی ی َ ] (ع ص نسبی ، اِ) زرینه . (دهار). || نوعی از زورق و قایق در رود نیل . || تأنیث ذهبی .
ذهبانلغتنامه دهخداذهبان . [ ذَ ] (اِخ ) کوهی است جهینه را باسفل مروة. به ساحل میان جدة و قدید و بین مروة و سقیا. || موضعی است ساحلی به یمن . از قراءُ جند.
ذهبیةلغتنامه دهخداذهبیة. [ ذَ هََ بی ی َ ] (ع ص نسبی ، اِ) زرینه . (دهار). || نوعی از زورق و قایق در رود نیل . || تأنیث ذهبی .
ذهبانلغتنامه دهخداذهبان . [ ذَ ] (اِخ ) کوهی است جهینه را باسفل مروة. به ساحل میان جدة و قدید و بین مروة و سقیا. || موضعی است ساحلی به یمن . از قراءُ جند.
حجرالذهبلغتنامه دهخداحجرالذهب . [ ح َ ج َ رُذْ ذَ هََ ] (اِخ ) یاقوت گوید: محلة بدمشق اخبرنی به الحافظ ابوعبداﷲبن النجار عن زین الامناء ابی البرکات الحسن بن محمدبن الحسن بن عبداﷲبن عساکر. و قال الحافظ ابوالقاسم الدمشقی احمدبن یحیی من اهل حجر الذهب . روی عن اسماعیل بن ابراهیم . اظنه ابا معمر. و اب
حسن مذهبلغتنامه دهخداحسن مذهب . [ ح َ س َ ن ِ م ُ ذَهَْ هَِ ] (اِخ ) بغدادی . فرزند استاد قوام الدین بغدادی در فن مذهبی بی نظیر بود. صادقی کتابدار او را تحسین کرده و اخلاق بد او را نکوهش کرده است . (از مجمع الخواص ص 257).
خبث الذهبلغتنامه دهخداخبث الذهب . [ خ َ ب َ ثُذْ ذَ هََ ] (ع اِ مرکب ) چیزی است چون کفکی که گاه ذوبان زر بر سر آید. (یادداشت بخط مؤلف ). غشی که در طلاست . (از اقرب الموارد) (از متن اللغة) (از معجم الوسیط) (تاج العروس )(از لسان العرب ) (از البستان ). ثفل طلا است لطیف تر ازهمه و در افعال قویتر از خ
حاسی الذهبلغتنامه دهخداحاسی الذهب . [ سِذْ ذَ هََ ] (اِخ ) لقب ابن جذعان است چه او را جامی از زر بود که بدان می آشامید. (تاج العروس ماده ٔ ح س و).
حب الذهبلغتنامه دهخداحب الذهب . [ ح َب ْ بُذْ ذَ هََ ] (ع اِ مرکب ) داود ضریر گوید: و هو الموسوم بحب الصبر و هو من تراکیب رئیس الفضلاء قدوةالحکماء الحسین بن عبداﷲبن سینا قدس اﷲ نفسه و روّح رمسه ، یحفظ الحصة و ینقی الأخلاطالثلاثة من الرأس و البدن و یفتح السدد و یذهب عسر النفس و الأبخرة و اوجاع