ذوالمننلغتنامه دهخداذوالمنن . [ ذُل ْ م ِ ن َ ] (ع ص مرکب ) صاحب منتها. صاحب عطاها. صاحب احسانها. || (اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی ، تقدست اسمائه : ای اختیار کرده ٔ سلطان روزگارلابلکه اختیارخداوند ذوالمنن . فرخی .درخورآن فضل که خوا
ذوالیمینینلغتنامه دهخداذوالیمینین . [ ذُل ْ ی َ ن َ ] (اِخ ) لقبی است که مأمون بطاهر داد، از آن روی که در جنگ با علی بن عیسی شمشیر به هر دو دست بگرفت و بزد بر سر و خودش و سر بدونیم کرد. و محمدبن جریر طبری رحمة اﷲ علیه ایدون گوید... مأمون نامه کرد بتازی و بخط خویش توقیع زد و گفت : بایعنی نفسک و خذ
ذوالیمینینلغتنامه دهخداذوالیمینین . [ ذُل ْ ی َ ن َ ] (ع اِ مرکب ) هر کوکبی که اندر وتد وسط السماء باشد و شعاع تسدیس او و تربیعش هر دو زبر زمین اوفتد او را [ با ] دو دست راست خوانند و غلبه او را باشد، و آن کوکب که به وتد وسط السماء باشدو تسدیسش و تربیعش هر دو زیر زمین بود او را [ با ]دو دست چپ خوان
ذوالیمینینفرهنگ فارسی عمیددودستکار؛ کسی که با هر دو دست کار کند؛ کسی که با دست راست و چپ خود یکسان کار بکند.
مننلغتنامه دهخدامنن . [ م ِ ن َ ] (ع اِ) ج ِ منت . (اقرب الموارد) (غیاث ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) : هرچه یابد ببخشد و ننهدبه رسانندگان مال منن . فرخی .چون گردن احرار ز بار منن خویش دهقان اجل احمد سمسار شکسته . <p class="
اختیارکردهلغتنامه دهخدااختیارکرده . [ اِ ک َ دَ / دِ ] (ن مف مرکب ) مختار. برگزیده . منتخب : ای اختیارکرده ٔ سلطان روزگارلابل که اختیار خداوند ذوالمنن . فرخی .قضاة و صاحب بریدان که اخبار انهاء میکنند اخت
دادآورلغتنامه دهخدادادآور. [ وَ ] (نف مرکب ) عدالت آورنده . دادآر : ازو ویژه آباد هر بوم و برکه یزدان دادآورش دادفربتوفیق دادآور ذوالمنن بگسترد دین در دل مرد و زن . شمسی (یوسف و زلیخا). همی رفت یوسف بچندین جمال بتوفیق
شنودلغتنامه دهخداشنود. [ ش َ / ش ِ / ش ُ ] (مص مرخم ، اِمص ) شنودن .عمل شنودن . اِستماع . مقابل گفت . (یادداشت مؤلف ).- شنود و گفت ؛ شنیدن و گفتن : گرنه از بهر شنود و
رازدانلغتنامه دهخدارازدان . (نف مرکب ) داننده ٔ راز. آگاه بر سخن پوشیده . محرم راز. (آنندراج ) : شاه جوان را چو تویی رازدان رخ بگشا چون دل شاه جهان . نظامی .چون شمارندم امین و رازدان دام دیگرگون نهم در پیششان . <p class="auth