ذیاللغتنامه دهخداذیال . (اِخ ) ابن هیثم . یکی از محدثین و فقهاء معاصر مأمون عباسی . رجوع به معجم الادباء یاقوت ج 3 ص 147 س 2 و رجوع به ضحی الاسلام ج ث ص 176
ذیاللغتنامه دهخداذیال . (اِخ ) گویا نام رملی باشد در شعر عبیدبن ابرص .یاقوت گوید این نام در شعر عبیدبن ابرص آمده است :تغیرت الدیار بذی الدفین فاودیة اللوی فرمال لین فخرجی ذروه فلوی ذیال یعفی آیه سلف السنین .
ذیاللغتنامه دهخداذیال . [ ذَ ی ْ یا ] (ع ص ) دامن دار. درازدامان . مرد درازدنبال . (مهذب الاسماء). مرد که دامنی بلنددارد. مرد که بتبختر رود. مرد که خرامان و بناز رود. مرد درازبالا و درازدامان خرامان بناز. || فرس ذیال ؛ اسب درازبالا و درازدنبال . اسب درازدم . || هر چیز دامن بلند <span class="h
ذیاللغتنامه دهخداذیال . [ذَی ْ یا ] (اِخ ) ابن عبدالرحمن الشریونی . در حلل السندسیة ذیل عنوان : من انتسب الی سرقسطة من اهل العلم ، آمده است : و ابوالحسن ذیال بن عبدالرحمن بن عمر الشریونی ، من شریون بالثغر الشرقی له سماع بسرقسطة من ابی الولید الباجی ، مع ابی داود المقری و ابی محمد الرکلی سنة <
ذیالفرهنگ فارسی عمید۱. درازدامن؛ دامندراز؛ آنکه دامن بلند دارد.۲. مرد درازبالا و درازدامن.۳. درازدنبال.
خط اختصاصیdedicated access line, DAL, dedicated line, DLواژههای مصوب فرهنگستاننوعی خط ارتباطی که بهطور اختصاصی میان مشترک و شبکۀ مخابراتی برای مبادلۀ انواع داده به کار میرود
دلی ذال بیگلغتنامه دهخدادلی ذال بیگ . [ دِ ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان ده پیر بخش حومه ٔ شهرستان خرم آباد با 210تن سکنه . واقع در 18 هزارگزی شمال خاوری خرم آباد به بروجرد. آب آن از چشمه ها تأمین می شود و راه آن مالرو است . ساکنا
داهللغتنامه دهخداداهل . [ هَُ / هَِ ] (اِ) داهول . داحوال . داخول . علامتی باشد که در زراعت و فالیز و امثال آن نصب کنند بجهت رفع جانوران زیانکار تا ازآن برمند و داخل زراعت نشوند. (برهان ) . مترس . مترسک . چیزی که در کشتزارها برای رمیدن مرغان برپا کنند. علامتی
ذیالةلغتنامه دهخداذیالة. [ ذَ ل َ ] (اِخ ) خلاتی باشد از خلاة حرة میان نخل و خیبر، بنو ثعلبة را : الا ان سلمی مغزل بذیالةخدول تراعی شادناً غیر توأم متی تستتره من منام تمامه لترضعه تبغم الیه و یبغم هی الام ذات الوداو یستزیدهامن الود والرئمان بالا
ذیالةلغتنامه دهخداذیالة. [ ذَی ْ یا ل َ ] (ع ص ) تأنیث ذیال . || سوزن با رشته . (دستور الاخوان قاضی خان محمد دهار).
ذیالیلغتنامه دهخداذیالی . [ ذَی ْ یا ] (ص نسبی ، اِ) منسوب به ذیال . نام جدی از اجداد. (انساب سمعانی ).
صفیحةلغتنامه دهخداصفیحة. [ ص َ ح َ ] (اِخ ) موضعی است در بلاد بنی اسد. عبیدبن ابرص گوید : لیس رسم علی الدفین یبالی فلوی ذروة فجنبی ذیال فالمروات فالصفیحة قفرکل قفر و روضه محلال .(معجم البلدان ).
درازدنباللغتنامه دهخدادرازدنبال . [ دِ دُم ْ ] (ص مرکب ) درازدنب . درازدم . آنکه یا آنچه دنبالی دراز دارد. ذَیّال . (یادداشت مرحوم دهخدا): ذَنوب ؛ اسب درازدنبال . (السامی فی الاسامی ). || (اِ مرکب ) گاو. (برهان ) (آنندراج ). || گاومیش . (برهان ) (آنندراج ) : بعضی سوار بودند
عماره ٔ غفاریلغتنامه دهخداعماره ٔ غفاری . [ ع ُ رَ ی ِ غ ِ ] (اِخ ) ابن عقبةبن حارثه ٔ غفاری . صحابی بود. «ابن عبدالبر» بنقل از «ابن اسحاق » وی را جزء کسانی آورده است که در غزوه ٔ خیبر شهید گشتند، اما در «المغازی » ابن اسحاق آمده است که در غزوه ٔ خیبر شخصی یهودی که با عمارة می جنگید به قتل رسید نه خود
درازدملغتنامه دهخدادرازدم . [ دِ دُ] (ص مرکب ) درازدنب . دِرازدنبال . آنکه یا آنچه دمی دراز دارد. ذَنوب . (یادداشت مرحوم دهخدا): فرس ذائل و فرس ذیال ؛ اسبی درازدم . (یادداشت مرحوم دهخدا). || (اِ مرکب ) سگ را گویند و به تازی کلب خوانند. (برهان ) (از انجمن آرا) (آنندراج ) :</span
ذیالةلغتنامه دهخداذیالة. [ ذَ ل َ ] (اِخ ) خلاتی باشد از خلاة حرة میان نخل و خیبر، بنو ثعلبة را : الا ان سلمی مغزل بذیالةخدول تراعی شادناً غیر توأم متی تستتره من منام تمامه لترضعه تبغم الیه و یبغم هی الام ذات الوداو یستزیدهامن الود والرئمان بالا
ذیالةلغتنامه دهخداذیالة. [ ذَی ْ یا ل َ ] (ع ص ) تأنیث ذیال . || سوزن با رشته . (دستور الاخوان قاضی خان محمد دهار).
ذیالیلغتنامه دهخداذیالی . [ ذَی ْ یا ] (ص نسبی ، اِ) منسوب به ذیال . نام جدی از اجداد. (انساب سمعانی ).
اسدالذیاللغتنامه دهخدااسدالذیال . [ اَ س َ دُذْ ذَی ْ یا ] (اِخ ) جد ربیعبن زیادبن اسدالذیال الحارثی است که عثمان اورا با سپاهی بسیستان فرستاد. (تاریخ سیستان ص 80). و در بلاذری ص 400 نام او الدیان الحارثی آمده است .
اذیاللغتنامه دهخدااذیال . [ اَذْ ] (ع اِ) ج ِ ذَیل . دامنها. (غیاث اللغات ). || اذیال ناس ؛ طبقه ٔ پست از مردم . اذناب ناس . سپس روندگان . پس ماندگان . سپس ماندگان . اواخر قوم . مقابل نواصی .
ابوالذیاللغتنامه دهخداابوالذیال . [ اَ بُذْ ذَی ْ یا ] (ع اِ مرکب ) گاو. (مهذب الاسماء) (دهّار). گاو نر. (السامی فی الاسامی ). ابومزاحم .