راسخلغتنامه دهخداراسخ . [ س ِ ] (اِخ ) میرمحمد زمان معروف به راسخ سرهندی ، از نجبای سادات لاهور بوده است و بنا بنوشته ٔ «مرآت الخیال » (ص 306) و «تذکره ٔ نصرآبادی » (ص 451) اصلش از عراق (اراک ) ایران است ولی خود در هند بدنیا
راسخدیکشنری عربی به فارسیفنا ناپذير , از ميان نرفتني , نابود نشدني , ديرنه , ريشه کرده , معتاد , سر سخت , کينه اميز
راسخلغتنامه دهخداراسخ . [ س ِ ] (ع ص ) استوار و پای برجای . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). ثابت . برقرار. پایدار. (ناظم الاطباء). استوار. ج ، راسخون . (دهار). استوار و برجا. (غیاث اللغات ). بیخ آور: جبل راسخ ؛ کوه بیخ آور. (یادداشت مؤلف ) : راسخان در تا
راسخلغتنامه دهخداراسخ . [ س ُ ] (اِ) سرمه . کحل . (ناظم الاطباء). || راسخت . (ناظم الاطباء) (شعوری ج 2 ص 3). || شخص کوسه . (فرهنگ شعوری ج 2 ص 3).
عزم راسخدیکشنری فارسی به انگلیسیdecision, determination, grittiness, perseverance, resolve, single-mindedness, steadfastness, vow, willpower
راسختلغتنامه دهخداراسخت . [ س ُ ] (اِ) مس سوخته و روی سوخته و معرب آن روسختج بهترین آن مصری است . (آنندراج ) (انجمن آرا). مس سوخته و آن را روی سوخته نیز گویند و معرب آن روسختج است بهترین آن مصری باشد و طبیعت آن گرم است در سیم . (برهان ) (لغت محلی شوشتر خطی متعلق بکتابخانه ٔ مؤلف ). روسختج . ن
راسخةلغتنامه دهخداراسخة. [ س ِ خ َ ] (ع ص ) تأنیث راسخ . (یادداشت مؤلف ). محکم و استوار و پای برجای . و رجوع به راسخ شود.
راسختلغتنامه دهخداراسخت . [ س ُ ] (اِ) مس سوخته و روی سوخته و معرب آن روسختج بهترین آن مصری است . (آنندراج ) (انجمن آرا). مس سوخته و آن را روی سوخته نیز گویند و معرب آن روسختج است بهترین آن مصری باشد و طبیعت آن گرم است در سیم . (برهان ) (لغت محلی شوشتر خطی متعلق بکتابخانه ٔ مؤلف ). روسختج . ن
راسخةلغتنامه دهخداراسخة. [ س ِ خ َ ] (ع ص ) تأنیث راسخ . (یادداشت مؤلف ). محکم و استوار و پای برجای . و رجوع به راسخ شود.
فراسخلغتنامه دهخدافراسخ . [ ف َ س ِ ] (ع اِ) ج ِ فرسخ . (اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به فرسخ شود.
عزم راسخدیکشنری فارسی به انگلیسیdecision, determination, grittiness, perseverance, resolve, single-mindedness, steadfastness, vow, willpower