راضلغتنامه دهخداراض . (ص ) زن بمزد. (ملحقات لغت فرس اسدی ). || زنی را گویند که پنهانی قحبگی کند. (ملحقات لغت فرس اسدی ). در ملحقات فرهنگ اسدی چاپ اقبال این کلمه را با کلمه ٔ«تاض ». و چند کلمه ٔ دیگر مختوم به «ض » آورده و درباره ٔ یکی از آنها گوید پهلوی است . رجوع به تاض شود.
راضلغتنامه دهخداراض . [ ضِن ] (ع ص ) خشنود. (از تاج العروس ). رجل ُ راض ؛ مرد خشنود. ج ، رُضاة. (منتهی الارب ). مرد خشنود. ج ، رضاة. (آنندراج ). ج ، رضاة و رَضی ّ و اَرضیاء. (از تاج العروس ). راضی . || ضد خشم گیرنده . ج ، رضاةو راضون . (از اقرب الموارد). و رجوع به راضی شود.
هرات رودلغتنامه دهخداهرات رود. [ هََ ] (اِخ ) در حبیب السیر نام هری رود همه جا به همین صورت ضبط شده است . رجوع به هری رود شود.
راذلغتنامه دهخداراذ. (اِ) از نامهایی که هندیان در تعبیر از صورت ارض بکار میبرند. (تحقیق ماللهند ص 114).
حرائثلغتنامه دهخداحرائث . [ ح َ ءِ ] (ع اِ) مکاسب . حَریثة یکی . و منه الحدیث : اخرجوا الی معایشکم و حرائثکم . || (ص ، اِ) شتران لاغرشده به سفر. (منتهی الارب ).
حراتلغتنامه دهخداحرات . [ ح ُرْ را ] (ع ص ، اِ) ج ِ حُرّة. (اقرب الموارد) : سیده ٔ والده ٔ سلطان مسعود و عمات وی با همگی اهل حرم و حرات از قلعه بزیر آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 7). امیر محمود برنشست و آنجا آمد و امیر محمد را بسیار بنو
رضاةلغتنامه دهخدارضاة. [ رُ ] (ع ص ) ج ِ راضی . (از ناظم الاطباء). ج ِ راض . (منتهی الارب ). ج ِ راضی . مرد خشنود. (آنندراج ). رجوع به راضی شود. || ج ِ رَضی ّ. (از منتهی الارب ). رجوع به رضی شود.
غنادوستیلغتنامه دهخداغنادوستی . [ غ َ ] (اِخ ) حسین بن عبداﷲ غنادوستی سرخسی ، مکنی به ابوعبداﷲ. ادیب و شاعر و فقیه بود. نزد قاضی ابوالفضل حارثی و قاضی ابی الحرث حارثی تفقه کرد، و از ابونصر محمدبن علی بن حجاج سرخسی حدیث شنید. این اشعار از اوست :تبشر فی المنی ببقاء نفسی و شیب الرأس ینذر با
خالدلغتنامه دهخداخالد. [ ل ِ ] (اِخ ) ابن زهیربن حارث الهذلی ، خواهرزاده ٔ ابوذؤیب . بنا بر قول ریاشی وی رابط بین ابوذؤیب و زنی از قوم او بود که ابوذویب به او دلبستگی داشت . اتفاقاً خالد در این کار خیانت کرد و ابوذؤیب در باره ٔ او این دو بیت را ساخت :تریدین کیما تجمعینی و خالداًو ه
حارثلغتنامه دهخداحارث . [ رِ ] (اِخ ) ابن حِلَّزَة الیشکری الوائلی . شاعری جاهلی ، و یکی از فحول شعرا و اصحاب معلقات است . ابوعبیده گوید بهترین شعرا که دارای قصائد طوالند سه تن باشند؛ عمروبن کلثوم و حارث بن حلزه و طرفةبن العبد. و او ابرص بود و در فخر بدان پایه بود که بدو مثل زنند و «افخر من ح
ابوالهیذاملغتنامه دهخداابوالهیذام .[ اَ بُل ْ هََ ] (اِخ ) کلاب بن حمزة العقیلی . حرّانی نحوی لغوی . وی از اهل حرّان بود و مدتی در بادیة اقامت گزید و گویند او معلم کتاب بود و به ایام قاسم بن عبیداﷲبن سلیمان به بغداد شد و قاسم را مدح گفت . و او عالم بشعر بود و خط او معروف است و خلط مذهب کوفیین و بصر
راضی باللّهلغتنامه دهخداراضی باللّه . [ بِل ْ لاه ] (اِخ ) ابوالعباس احمدبن المقتدربن المعتضد، از خلفای عباسیان بود و با او در سال 322 هَ . ق . بیعت کردند. صاحب تجارب السلف گوید: وی شاعر و فصیح و ذکی و عاقل و متفردشد بچیزها که قبل از او هیچ خلیفه آن نداشت یکی آنکه ا
حراضلغتنامه دهخداحراض . [ ح َرْ را ] (ع ص ، اِ) اشنان سوزنده برای شخار. (منتهی الارب ) : مثل نارالحراض یجلو ذُری المز-ن لمن شامَه ُ اذا یستطیر.شبه البرق فی سرعة ومیضه بالنار فی الاشنان لسرعتها فیه . (اقرب الموارد). || گچ پز. آهک پز. || اشنان فروش . (منتهی ا
حراضلغتنامه دهخداحراض . [ ح ُ ] (اِخ ) موضعی است به نزدیکی مکه در میان مشاش و غمیر و بالای ذات عرق و دست راست راه مکه - عراق و گویند که عُزّی ̍ در آنجا بود. (معجم البلدان ). ابن العباس اللهبی گوید : اء تعهد من سلیمی ذات نُؤْی زمان تحللت سلمی المراضاکأن بی
مراضلغتنامه دهخدامراض . [ م ُ ] (ع اِ) بیماری ای است مهلک ثمار را. (منتهی الارب ). مرضی است که در میوه ها افتد و آنها را تباه کند. (از متن اللغة). آفتی که تباه کننده است میوه ها را. (ناظم الاطباء).
مراضلغتنامه دهخدامراض . [م َ ] (ع اِ) صلابتی که در اسفل زمین نرم باشد که آب را گیرد. ج ، مرائض و مراضات . (منتهی الارب ). || ج ِ مریضة. (متن اللغة). رجوع به مریضه شود. || ج ِ مریض . (ناظم الاطباء). رجوع به مریض شود.