راقیلغتنامه دهخداراقی . (ع ص ) بالارونده . (آنندراج ) (غیاث اللغات ) (از ناظم الاطباء). آنکه برشود. آنکه پیش رود. (یادداشت مؤلف ). || افسون کننده . (دهار) (از اقرب الموارد). افسون کن . (از مهذب الاسماء). افسونگر و عزیمت خوان . (آنندراج ) ((از المنجد) (غیاث اللغات ). ج ، رقاة، راقون . (المنجد
راکیلغتنامه دهخداراکی . (اِخ ) حمداﷲ مستوفی در تاریخ گزیده (چ لیدن ص 539) آن را جزو طوایفی شمرده که در عهد پادشاهی هزارسف بلرستان آمده اند. و کیهان در جغرافیای سیاسی ص 74 گوید: شعبه یی از طایفه ٔ بابادی هفت لنگ بختیاری است .<
راکیلغتنامه دهخداراکی . (اِخ ) دهی است از دهستان رستم آباد بخش رامهرمز شهرستان اهواز در 16هزارگزی جنوب رامهرمز و 6هزارگزی خاوری راه رامهرمز به خلف آباد. این ده در دشتی گرمسیر و مالاریایی واقع شده است و سکنه ٔ آن <span class="
زری یراقیلغتنامه دهخدازری یراقی . [ زَ ی َ ] (ص نسبی ، اِ مرکب ) در تداول عامه ،یهود کهنه خر دوره گرد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
راقیةلغتنامه دهخداراقیة. [ ی َ ] (ع ص ) تأنیث راقی . پیش رونده . جلوافتاده . ترقی کرده . مترقی : امم راقیة، ملل راقیة؛ امروزه این ترکیب اصطلاح مطبوعاتی و سیاسی است که به معنی ملتهای مترقی و پیش رفته و جلوافتاده فراوان به کار میرود. || مرد افسونگر و «ة» برای مبالغه است . (منتهی الارب ) (ناظم ا
تعزیملغتنامه دهخداتعزیم . [ ت َ ] (ع مص ) خواندن آیات قرآنی در عزایم . (ناظم الاطباء). عزائم خواندن راقی . (از اقرب الموارد).
بسلةلغتنامه دهخدابسلة. [ ب ُ ل َ ] (ع اِ) بسل . اجرت افسونگر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). مزد افسونگر. (مهذب الاسماء). اجرت راقی . (اقرب الموارد).
راقیةلغتنامه دهخداراقیة. [ ی َ ] (ع ص ) تأنیث راقی . پیش رونده . جلوافتاده . ترقی کرده . مترقی : امم راقیة، ملل راقیة؛ امروزه این ترکیب اصطلاح مطبوعاتی و سیاسی است که به معنی ملتهای مترقی و پیش رفته و جلوافتاده فراوان به کار میرود. || مرد افسونگر و «ة» برای مبالغه است . (منتهی الارب ) (ناظم ا
حجر ثراقیلغتنامه دهخداحجر ثراقی . [ ح َ ج َ رِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) صاحب تحفة گوید: حجر ثراقی سنگی است سیاه و بدبو و از صقلیة خیزد و از آتش مشتعل گردد و از آب کم که بر او ریزند شعله ور گردد و از روغن اطفاء یابد. تعلیق او جهت صرع و درد رحم و جهت زنان عاقرو منع اذیت حیوان موذی ، و بخورش جهت گری
حجر عراقیلغتنامه دهخداحجر عراقی . [ ح َ ج َ رِ ع ِ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) رجوع به حجرالمحک شود. این سنگ در نهرفاسیوس یافت شود برنگ اسمری سیر، بطعم زعفران ، مصمت و ثقیل است . درد کلیه را نافع باشد و قی بازدارد.
حزنی عراقیلغتنامه دهخداحزنی عراقی . [ ح ُ ی ِ ع َ ] (اِخ ) از شعرای فارسی زبان هند است در طبقات اکبری گوید: از اراک (عراق ) به هند آمد و شعر وی را بتخلص حزنی آورده است . و در آتشکده تخلص اورا حزینی دانسته گوید تاجر بود. و حزنی صحیح است و در روضةالصفا نیز چنین آمده است . (ذریعه ج <span class="hl" di
حسن عراقیلغتنامه دهخداحسن عراقی . [ ح َس َ ن ِ ع ِ ] (اِخ ) ابن محمدبن علی ، مکنی به ابوعلی حلبی . شاعر. درگذشته ٔ 803 هَ . ق . او راست : الدرالنفیس و جز آن که در هدیةالعارفین (ج 1 ص 287) آمده است
حسین براقیلغتنامه دهخداحسین براقی . [ ح ُ س َ ن ِ ب ُ ] (اِخ ) ابن احمدبن حسین نجفی . رجوع به حسون براقی شود.