رانجلغتنامه دهخدارانج . [ ن ِ ] (ع اِ) خرماییست سیاه ، نرم و تابان . (ازاقرب الموارد) (از منتهی الارب ) (از آنندراج ). خرمای املس . (یادداشت مؤلف ). یکنوع خرمایی تابان سیاه . (ناظم الاطباء) . || جوز هندی . (از اقرب الموارد). جوز هندی ؛ یعنی چارمغز که بهندی اخروت است . (منتهی الارب ) (آنندراج
رانشفرهنگ فارسی عمید۱. حرکت؛ جابهجا شدن: رانش زمین.۲. (فیزیک) دفع کردن دو چیز یکدیگر را.۳. (پزشکی) اسهال.
گرگانجلغتنامه دهخداگرگانج . [ گ ُ ن َ ] (اِخ ) نام دارالملک ولایت خوارزم است . (برهان ) (غیاث اللغات ). معرب آن جرجانیه و ترکان ارگنج خوانند. (برهان ). شهری است که دارالملک خوارزم و مرکز حکومت خوارزمشاهیان بوده به اورگنج مشهور شده و در دولت سلطان محمد خوارزم شاه کمال آبادی داشته و در فتنه ٔ چنگ
رانشلغتنامه دهخدارانش . [ ن ِ ] (اِمص ) اسم مصدر از راندن . طرد. دفع. راندگی . رد. (ناظم الاطباء). راندن و دور کردن . (برهان ) (آنندراج ). || رحلت و انتقال . (ناظم الاطباء). || سلب مقابل ایجاب . (برهان ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). || معزولی . || نفی . (ناظم الاطباء). || اسهال . (این کلمه ب
رانجةلغتنامه دهخدارانجة. [ ن ِ ج َ] (ع اِ) واحد رانج یعنی یک خرمای سیاه تابان . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به رانج شود.
رانجولغتنامه دهخدارانجو. (اِ) پروانه . (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 14) : بشب آتش بعالم این چنین بوده دگر باره که بستد آتش میر مغل از موج رانجو را. شیخ آذری (از شعوری )
رانهلغتنامه دهخدارانه .[ ن َ / ن ِ ] (اِ) رانج . نارگیل . (ناظم الاطباء). جوزهندی باشد که آن را نارگیل نیز خوانند و معرب آن رانج است . || گیاهی است شبیه سیر که میپزند و میخورند. (از شعوری ج 2ورق 14<
نارگیللغتنامه دهخدانارگیل . (اِ) نارجیل . گوز هندی . جوز هندی . بارنج . رانج . گردکان هندی . بارنگ . حشرج . جوزالهند. گوز هندو. جوز هندو. نرجیل . آقای دکتر معین در حاشیه ٔبرهان قاطع آرد: پهلوی «انارگیل »، معرب آن نارجیل و نارجیلة. در نامه ٔ پهلوی خسرو کواتان بند 50</s
نارجیللغتنامه دهخدانارجیل . [ رَ ] (معرب ، اِ) معرب نارگیل . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). نارگیل . (ناظم الاطباء). میوه ٔ معروف . (آنندراج ). گوز هندو. (السامی ). گوز هندی . (مهذب الاسماء). جوز هندی . (فرهنگ نظام ) (شمس اللغات ) (اقرب الموارد). نارگیل . رانج . بارنج . جوز هندی را نارجیل گویند و عام
زابجلغتنامه دهخدازابج . [ ب َ / ب ِ ] (اِخ ) از جزائر اقیانوس هند است . صاحب اخبار الصین و الهند آرد: سپس کشتیها به مملکة و ساحلی میرسند که بار، کلاه بار خوانده میشود. این مملکت زابج است که در طرف راست هندوستان قرار دارد. (اخبار الصین و الهند ص <span class="h
رانجةلغتنامه دهخدارانجة. [ ن ِ ج َ] (ع اِ) واحد رانج یعنی یک خرمای سیاه تابان . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به رانج شود.
رانجولغتنامه دهخدارانجو. (اِ) پروانه . (ناظم الاطباء) (از شعوری ج 2 ورق 14) : بشب آتش بعالم این چنین بوده دگر باره که بستد آتش میر مغل از موج رانجو را. شیخ آذری (از شعوری )
فرانجلغتنامه دهخدافرانج . [ ف َ ن َ ] (اِ) به معنی کابوس است و آن سنگینیی باشد که در خواب بر مردم افتد. (برهان ). بختک .(یادداشت به خط مؤلف ). فدرنجک . درفنجک . برفنجک . (حاشیه ٔ برهان چ معین ). و رجوع به کابوس و بختک شود.