رایدفرهنگ فارسی عمید۱. جاسوس.۲. فرستادهشده از طرف کسی.۳. آنکه قبل از کاروان یا گروهی برای یافتن جا میرود تا کاروان در آنجا منزل کند.
رایدلغتنامه دهخداراید. [ ی ِ ] (ع ص ، اِ) رائد. اسم فاعل از ریشه ٔ «رود». جوینده و خواهنده . (منتهی الارب ). جوینده و طلب کننده و خواهنده . (ناظم الاطباء). ج ، رادة، رُوّاد، رائدون . (المنجد) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). || آنکه او را جهت طلب آب و علف فرستاده باشند. (منتهی الارب ) (آنندراج
رایدفرهنگ فارسی معین(یِ) [ ع . رائد ] (اِفا.) 1 - پیشرو. 2 - جوینده . 3 - جاسوس . 4 - کسی که او را برای یافتن جای مناسب از پیش می فرستادند.
هرات رودلغتنامه دهخداهرات رود. [ هََ ] (اِخ ) در حبیب السیر نام هری رود همه جا به همین صورت ضبط شده است . رجوع به هری رود شود.
راذلغتنامه دهخداراذ. (اِ) از نامهایی که هندیان در تعبیر از صورت ارض بکار میبرند. (تحقیق ماللهند ص 114).
حرائثلغتنامه دهخداحرائث . [ ح َ ءِ ] (ع اِ) مکاسب . حَریثة یکی . و منه الحدیث : اخرجوا الی معایشکم و حرائثکم . || (ص ، اِ) شتران لاغرشده به سفر. (منتهی الارب ).
حراتلغتنامه دهخداحرات . [ ح ُرْ را ] (ع ص ، اِ) ج ِ حُرّة. (اقرب الموارد) : سیده ٔ والده ٔ سلطان مسعود و عمات وی با همگی اهل حرم و حرات از قلعه بزیر آمدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 7). امیر محمود برنشست و آنجا آمد و امیر محمد را بسیار بنو
رایدةلغتنامه دهخدارایدة. [ ی ِ دَ ] (ع ص ، اِ) رائدة. مؤنث راید. اسم فاعل از ریشه ٔ «رود». رادة. رُوادة. زنی که در همسایه ٔ خود بسیارآمد و شد نماید. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
رایدالضحیلغتنامه دهخدارایدالضحی .[ ی ِ دُض ْ ض ُ حا ] (ع اِ مرکب ) رائدالضحی . هنگام سر زدن و بلند شدن خورشید وگسترش روشنایی در خمس اول و آن آغاز روز است . (از اقرب الموارد). روشنایی قبل از ظهر. (ناظم الاطباء).
رایدةبن ماهیانلغتنامه دهخدارایدةبن ماهیان . [ ی ِ دَ ت ِب ْ ن ِ ] (اِخ ) از ملوک عرب طبقه ٔ بنی لحم که پس از وی در عهد منذربن نعمان سلطنت این طبقه منقرض گردید. (از حبیب السیر چ سنگی تهران ج 1 ص 91).
رایدةلغتنامه دهخدارایدة. [ ی ِ دَ ] (ع ص ، اِ) رائدة. مؤنث راید. اسم فاعل از ریشه ٔ «رود». رادة. رُوادة. زنی که در همسایه ٔ خود بسیارآمد و شد نماید. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد).
رایدةبن ماهیانلغتنامه دهخدارایدةبن ماهیان . [ ی ِ دَ ت ِب ْ ن ِ ] (اِخ ) از ملوک عرب طبقه ٔ بنی لحم که پس از وی در عهد منذربن نعمان سلطنت این طبقه منقرض گردید. (از حبیب السیر چ سنگی تهران ج 1 ص 91).
رایدالضحیلغتنامه دهخدارایدالضحی .[ ی ِ دُض ْ ض ُ حا ] (ع اِ مرکب ) رائدالضحی . هنگام سر زدن و بلند شدن خورشید وگسترش روشنایی در خمس اول و آن آغاز روز است . (از اقرب الموارد). روشنایی قبل از ظهر. (ناظم الاطباء).
خرایدلغتنامه دهخداخراید. [ خ َ ی ِ ] (ع اِ) ج ِ خَریدَه . (ناظم الاطباء). رجوع به «خریده » در این لغت نامه شود. این کلمه را خرائد نیز آورند: و آن خراید را کی از حلی براعت عاطل بوده و از حله بلاغت عاری لباس الفاظ در پوشان . (سندبادنامه ). و از ترتیب ارزاق خراید با تهذیب اوراق جراید نمی رسم . (ج