ربیعلغتنامه دهخداربیع. [ رَ ] (اِخ ) از عشایر شرقی اردن واقع در لواء واسط. (از معجم قبایل العرب ج 3).
ربیعلغتنامه دهخداربیع. [ رَ ] (اِخ ) فرعی است از دو تیره از قبیله ٔ بنی سعد که سرزمین آنان جزو طایف بشمار است و در جنوب شرقی آن قرار دارد. (از معجم قبایل العرب ج 3).
ربیعلغتنامه دهخداربیع. [ رَ ] (اِخ ) قبیله ای از عرب . (یادداشت مرحوم دهخدا) : چو تیز گشت به حمله عنان شاه عجم نماند یک تن از آن قوم چون ربیع و مضر. عنصری .دل پدر ز پسر گاهگاه سیر شوددلش همی نشود سیر از ربیع و مضر. <p class
رباح بن ربیعلغتنامه دهخدارباح بن ربیع. [ رَ ح ِ ن ِ رَ ] (اِخ ) یا رباح بن الربیع الاسیدی . صحابی است ، یا ریاح است . (منتهی الارب ). برادر کاتب حنظلةبن الربیع. از صحابه است که بعدها در بصره سکونت گزیده و برخی احادیث نقل کرده است . (از قاموس الاعلام ترکی ) (از الاصابة ج 1</
ربةلغتنامه دهخداربة.[ رَ ب ب َ ] (اِخ ) یکی از شهرهای کوهستان یهودا، و دور نیست که همان ربة باشد که در حوالی بیت جبرین بوده با قریه ٔ سیاریم مذکور است . (قاموس کتاب مقدس ).
چربهلغتنامه دهخداچربه . [ چ َ ب َ / ب ِ ] (اِ) کاغذی باشد چرب و تنک که نقاشان و مصوران بر روی صفحه ٔ تصویر و طرح و نقش گذارند و با قلم موی صورت و نقش آنرا بردارند. (برهان ). به آن معنی باشد که نقاشان چون خواهند نقشی از صفحه برگیرند کاغذی بسیار نازک بر آن صفحه
ربیئةلغتنامه دهخداربیئة. [ رَ ءَ ] (ع اِ) طلایه . (فرهنگ فارسی معین ). طلایه . ج ، رَبایا. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). رجوع به رَبایا شود. || دیده بان . دیده بان لشکر. (دهار).
ریبهلغتنامه دهخداریبه . [ رَ ب َ ] (ع اِ) ریبت . ریبة.- به نظر ریبه دیدن ؛ به چشم بد در محارم کسان نگریستن . (یادداشت مؤلف ).- نظر ریبه ؛ نظر مرد به نامحرم نه به وجه تقوی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ریبت شود.
ربیعبن ربیعةلغتنامه دهخداربیعبن ربیعة. [ رَ ع ِ ن ِ رَ ع َ ] (اِخ ) ابن رفیع سامی . رجوع به ربیعةبن رفیع شود.
ربیعبن ربیعةلغتنامه دهخداربیعبن ربیعة. [ رَ ع ِ ن ِ رَ ع َ ] (اِخ ) ابن عوف بن قنان بن انف الناقة تمیمی ، مکنی به ابویزید و معروف به مخبل سعدی . شاعر نامی است . ابن درید نام وی را ربیعةبن کعب آورده و ربیعةبن مالک و ربیعةبن عوف هم نامیده شده است . ابوالفرج اصفهانی او را در شمار گویندگان نامی یاد کرده
ربیعبن ربیعةلغتنامه دهخداربیعبن ربیعة. [ رَ ع ِ ن ِ رَ ع َ ] (اِخ ) ابن مسعودبن عدی بن ذئب ، معروف به سطیح الکاهن . از بنی مازن و از طایفه ٔ اَزْد بود. از کاهنان غسانی دوران جاهلیت بشمار میرود و عرب او را به حکمیت می پذیرفتندچنانکه عبدالمطلب بن هاشم با همه ٔ بزرگی مقامش در اختلاف که درباره ٔ آب طائف
ربیعةلغتنامه دهخداربیعة. [ رَ ع َ ] (اِخ ) قبیله ای از بنی زید، از عبداﷲ، از دارم بن مالک . (از معجم قبایل العرب ج 3).
ربیعالاَّخرلغتنامه دهخداربیعالاَّخر. [ رَ عُل ْ خ ِ ] (ع اِ مرکب ) ربیعالاَّخر صحیح است نه ربیعالثانی که در استعمال است چرا که استعمال عرب بیشتر ربیعالاَّخر است ، و بعضی گویند که اطلاق لفظ ثانی آنجا کنند که برای آن ثالث نیز باشد چون به وقت تسمیه این ماه درآخر فصل ربیع واقع شده بود لهذا به این اسم مس
ربیع گرگانیلغتنامه دهخداربیع گرگانی . [ رَ ع ِ گ ُ ] (اِخ ) یا ربیع گرگانی مازندرانی . شاعر است و دیوان وی در کتابخانه ٔ مَلِک (به شماره ٔ 6412) موجود است و تمام شعرهای وی درباره ٔ مدح مظفرالدینشاه ولیعهد و حکام عصر او میباشد. دیوان ربیع در حدود سه هزار بیت شعر دارد
ربیعبن احمدلغتنامه دهخداربیعبن احمد. [ رَ ع ِ ن ِ اَ م َ ] (اِخ ) اخوینی بخاری ، مکنی به ابوبکر. او شاگرد ابوالقاسم مقانعی و ابوالقاسم شاگرد امام محمدبن زکریای رازی بود. وی را تألیفی است در طب بزبان فارسی بنام «هدایةالمتعلمین » که نسخه ٔ نفیس کهن آن در کتابخانه ٔ بادلیان و تاریخ کتابت آن <span clas
ربیعبن اوسلغتنامه دهخداربیعبن اوس . [رَ ع ِ ن ِ اَ ] (اِخ ) اعوربن شیبان بن عمروبن جابربن عقیل بن مالک بن سمح بن فزارة فزاری ... مرزبانی او را شاعر مخضرم خوانده و بیت زیر را از او نقل کرده است :ابوکم من فرینة غیر شک و هل تخفی علامات النهار؟(از الاصابة ج <span class="hl
ربیعبن ایاسلغتنامه دهخداربیعبن ایاس . [ رَ ع ِ ن ِ ] (اِخ ) ابن عمروبن عثمان بن امةبن زید انصاری . موسی بن عقبة و ابوالاسود او را در شمار شهیدان بَدْر آورده اند. (از الاصابة ج 1 قسم 1). و رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج <span class="hl
ربیعبن بشرلغتنامه دهخداربیعبن بشر. [ رَ ع ِ ن ِ ب ِ ] (اِخ ) حمداﷲ مستوفی گوید: عمر و جابر و انس را دریافت و در عهد ابودوانق نماند. رجوع به تاریخ گزیده چ لندن ص 247 شود.
خواجه ربیعلغتنامه دهخداخواجه ربیع.[ خوا / خا ج َ / ج ِ رَ ] (اِخ ) ربیعبن خیثم اسدی کوفی ، مکنی به ابوزید. مدفن او بیک فرسنگی مشهد است . در نقطه ای بهمین نام است . رجوع به ربیعبن خیثم شود.
خواجه ربیعلغتنامه دهخداخواجه ربیع. [ خوا / خا ج َ / ج ِ رَ ] (اِخ ) زیارت گاهی است در یک فرسنگی مشهد. رجوع به ماده ٔ بعد شود.
رنگ ربیعلغتنامه دهخدارنگ ربیع. [ رَ گ ِ رَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از رواج و رونق بهار باشد. (برهان قاطع). کنایه از سبز شدن نباتات . (آنندراج ).
فضل ربیعلغتنامه دهخدافضل ربیع. [ ف َ ل ِ رَ ] (اِخ ) فضل بن ربیع وزیر هارون الرشید : هزار فصل ربیعش جنیبه دار جمال هزار فضل ربیعش خریطه دار سخا. خاقانی .چون فصل ربیعی نه که چو فضل ربیعی کز جود طبیعی همه لطفی و نمائی . <p class=
فضل بن ربیعلغتنامه دهخدافضل بن ربیع. [ ف َ ل ِ ن ِ رَ ] (اِخ ) فضل بن ربیعبن یونس . وزیری ادیب و دوراندیش بود. پدرش وزیر منصور عباسی بود و در زمان هارون الرشید به دوران وزارت برامکه از بزرگان دشمنان آن خاندان گردید. پس از برامکه وی عهده دار وزارت شد و تا مرگ هارون در مقام وزارت باقی بود و امین هم او