رتبیللغتنامه دهخدارتبیل . [ رَ ] (اِخ ) زنبیل . ژنده پیل . جوالیقی در المعرب گوید: ملک سجستان است . فرزدق گوید: و تراجع الطرداءُ اذو ثقوا بالامن من رتبیل و الشحر (الشحر ساحل مهرة بالیمن و رتبیل ملک سجستان ). (المعرب جوالیقی چ مصر ص 163). در المعرب جوالیقی چ مص
رتبللغتنامه دهخدارتبل . [ رَ ب َ ] (ع ص ) کوتاه بالا. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء). قصیر. (اقرب الموارد). || (اِخ ) نام مردی بوده است . (از منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
پرتابلفرهنگ فارسی معین(پُ بْ) [ فر. ] (ص .) ویژگی دستگاه یا وسیله ای که بتوان آن را با دست حمل کرد، دستی . (فره ).
علی رتبلیلغتنامه دهخداعلی رتبلی . [ ع َ ی ِ ؟ ] (اِخ ) ابن احمدبن مجمد رتبلی ، مکنّی به ابوالحسن . او راست : ادب القاضی . (از کشف الظنون حاجی خلیفه ج 1 ص 47).
عبدالرحمانلغتنامه دهخداعبدالرحمان . [ ع َ دُرْ رَ ] (اِخ ) ابن محمدبن الاشعث ابن قیس الکندی . امیر و از سران شجعان عرب بود. او را حجاج با لشکری به نبردبا بلاد رتبیل (سجستان ) فرستاد چون به سجستان رسید با سرکردگان لشکر اتفاق کرد تا حجاج را از سرزمین عراق خارج کنند اما سران لشکریان پیمان خود را با وی
نصرلغتنامه دهخدانصر. [ ن َ ] (اِخ ) ابن درهم بن نصربن رافع، از نوادگان نصربن سیار است ، پس از پدر، او و برادرش صالح حکومت سیستان یافتند و چون یعقوب لیث بر ایشان خروج کرد به کابل فرار کردند و از پادشاه آنجا رتبیل مدد خواستند و سرانجام به دست یعقوب کشته شدند. رجوع به تاریخ گزیده ص <span class=
زنتبیللغتنامه دهخدازنتبیل . [ ] (اِخ ) مرحوم بهار آرد: این اسم در غالب کتب تاریخ خاصه نسخ چاپی «رتبیل »بضم راء و تاء ساکنه و با و یا ضبط شده است و آن لقب پادشاهان کابل و سجستان و رخج بوده است ، لیکن در این نسخه گاهی «زبیل » و گاه «زنبیل » و چند جای هم «زنبیل » با تمام نقاط نوشته شده و حتی یکجا
اصفحلغتنامه دهخدااصفح . [ اَ ف َ ] (اِخ ) ابن عبداﷲ کلبی . از ولات سیستان بعهد هشام بن عبدالملک مروان بود. یعقوبی در کتاب البلدان در فصل ولات سیستان آرد: هشام بن عبدالملک مروان ، عراق ، خالدبن عبداﷲ القسری را داد و او یزیدبن غریف الهمدانی از مردم اردن را به سیستان گسیل کرد و باز رتبیل بر او م
گشاده شدنلغتنامه دهخداگشاده شدن . [ گ ُ دَ / دِ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) باز شدن . مقابل بسته شدن : انشراح ؛ گشاده شدن دل . استطلاق ؛ گشاده شدن شکم . (تاج المصادر بیهقی ). تَفتﱡق . (زوزنی ). اِنفِتاح . (منتهی الارب ). تفتح . (دهار): اِجهاد؛ گشاده شدن هوا. (منتهی الارب