رتقلغتنامه دهخدارتق . [ رَ ] (ع مص ) بستن . ضد فتق . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). بستن . (ترجمان القرآن ترتیب عادل ) (از اقرب الموارد) (دهار) (مصادراللغة زوزنی ) (غیاث اللغات ) (از منتخب اللغات ). ببستن . (مصادراللغة زوزنی ). بر هم بستن . بدوختن بر یکدیگر. فراهم آوردن . (یادداشت
رتقلغتنامه دهخدارتق . [رَ ] (ع ص ) بسته ، و منه قوله تعالی : کانتا رتقاً ففتقناهما. (قرآن 30/21). ج ِ رَتَقة. (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). || (در اصطلاح فقه ) هو ان یکون الفرج ملتحماً لیس فیه مدخل لدخول . (یادداشت مرحوم دهخدا) (از ناظم الاطباء).
پرتکلغتنامه دهخداپرتک . [ ] (اِخ ) قصبه ٔ کوچکی است در معمورةالعزیز در سنجاق درسم . (قاموس الاعلام ).
رتکلغتنامه دهخدارتک . [ رُ ت َ ] (اِ) پودنه ٔ بََرّی . (ناظم الاطباء). پودنه ٔ بری باشد که اگر گوسفند از آن بخورد شیر او مانند خون برآید، و آنرا مشکطرامشیع و مشکطرامشیز نیز گویند و به عربی بقلةالغزال خوانند. (برهان ) (از آنندراج ). نعناع بری که آن را پودنه نیز گویند. از خواص آن این است که اگ
رتکلغتنامه دهخدارتک . [ رَ ] (ع مص ) رَتَک . پویه دویدن شتر، و لایقال الا للبعیر خاصة. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ) (تاج المصادر بیهقی ) (از مجمل اللغة)(از اقرب الموارد). و رجوع به رَتَک و رتکان شود.
رتکلغتنامه دهخدارتک . [ رَ ت َ ] (ع مص )رَتْک . پویه دویدن شتر. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)(از اقرب الموارد). و رجوع به رتکان و رَتْک شود. || گشاده شدن دندان . (مصادراللغة زوزنی ).
رتقاءلغتنامه دهخدارتقاء. [ رَ ] (ع ص ) زنی که کسی آرمیدن با او نتواند. (از منتهی الارب ) (آنندراج ). زنی که بر فم رحم او غشایی رسته باشد چنانکه مرد بدان سبب با وی مباشرت نتواند کرد و باشد که گوشتی فزونی بود همچون عضله ای و باشد که قرحه ای بوده باشد و باشد که از آفرینش چنان آمده باشد. (از ذخیره
رتقةلغتنامه دهخدارتقة. [ رَ ت َ ق َ ] (ع اِ) پایه . پایگاه . ج ، رَتَق . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || ج ِ راتق . (ناظم الاطباء). رجوع به راتق شود. || گشادگی میان انگشتان . (از اقرب الموارد).
رتق و فتقلغتنامه دهخدارتق و فتق . [ رَ ق ُ ف َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) بستن و گشادن . (از صراح اللغة) (از بحر الجواهر) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). بند و گشاد. بند و گشای . برآی ودرآی . بست و گشاد. درایی و دوزایی . بگیر و ببند. بستن و باز کردن . درانه و دوزانه . (یادداشت مرحوم دهخدا). بند و بست کا
مرتوقلغتنامه دهخدامرتوق . [ م َ ] (ع ص ) بسته شده . مسدود گشته . رتق الفتق ؛ سده و ألحمه ، و الفتق مرتوق و رتق . (از متن اللغة). نعت مفعولی است از رتق . رجوع به رتق شود.
فَتَقْنَاهُمَافرهنگ واژگان قرآنآن دو را از هم جدا ساختيم (رتق به معناي ضميمه کردن و به هم چسباندن دو چيز است ، چه اينکه در اصل خلقت به هم چسبيده باشند و چه آن ها به هم بچسبانند ، همچنان که قرآن کريم ميفرمايد : کانتا رتقا ففتقناهما ، زمين و آسمان به هم چسبيده بودند ، از يکديگر جداشان کرديم ، و فتق به معناي جدا سازي دو چيز متصل به
راتقلغتنامه دهخداراتق . [ ت ِ ] (ع ص ) بمعنی بسته کننده . اسم فاعل از رتق که بمعنی بستن است . (غیاث ) (آنندراج ).
درائی و دوزائیلغتنامه دهخدادرائی و دوزائی .[ دَرْ را / دِرْ را ی ُ ] (حامص مرکب ) رتق و فتق . عمل درا دوزا. رجوع به درا دوزا، و درا و دوزا شود.
رَتْقاًفرهنگ واژگان قرآنضميمه کردن و به هم چسباندن دو چيز ( چه اينکه در اصل خلقت به هم چسبيده باشند و چه آن ها به هم بچسبانند ، همچنان که قرآن کريم ميفرمايد : کانتا رتقا ففتقناهما ، زمين و آسمان به هم چسبيده بودند ، از يکديگر جداشان کرديم ، و فتق به معناي جدا سازي دو چيز متصل به هم است ، و اين ضد رتق است )
رتق و فتقلغتنامه دهخدارتق و فتق . [ رَ ق ُ ف َ ] (ترکیب عطفی ، اِ مرکب ) بستن و گشادن . (از صراح اللغة) (از بحر الجواهر) (غیاث اللغات ) (آنندراج ). بند و گشاد. بند و گشای . برآی ودرآی . بست و گشاد. درایی و دوزایی . بگیر و ببند. بستن و باز کردن . درانه و دوزانه . (یادداشت مرحوم دهخدا). بند و بست کا
رتقاءلغتنامه دهخدارتقاء. [ رَ ] (ع ص ) زنی که کسی آرمیدن با او نتواند. (از منتهی الارب ) (آنندراج ). زنی که بر فم رحم او غشایی رسته باشد چنانکه مرد بدان سبب با وی مباشرت نتواند کرد و باشد که گوشتی فزونی بود همچون عضله ای و باشد که قرحه ای بوده باشد و باشد که از آفرینش چنان آمده باشد. (از ذخیره
رتقةلغتنامه دهخدارتقة. [ رَ ت َ ق َ ] (ع اِ) پایه . پایگاه . ج ، رَتَق . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). || ج ِ راتق . (ناظم الاطباء). رجوع به راتق شود. || گشادگی میان انگشتان . (از اقرب الموارد).
آرتقلغتنامه دهخداآرتق . [ ت ِ ] (اِخ ) نام ایستگاهی در حدود ایران و روس که از آب گلریز آبیاری می شود.
فارتقلغتنامه دهخدافارتق . [ ت ِ ] (اِخ ) فارتک . دهی است از دهستان طیبی سرحدی بخش کهگیلویه ٔ شهرستان بهبهان که در 3 هزارگزی شمال خاوری قلعه ٔ رئیسی مرکز دهستان واقع است . جایی کوهستانی ، سردسیر، مالاریایی و دارای 1500 تن سکنه
ارتقلغتنامه دهخداارتق . [ اُ ت ُ ] (اِخ ) ابن اکسب یا اکسک جدّ ملوک ارتقیة. وی مردی از ترکمانان بود و بر حلوان و جبل مسلط شد و آنگاه که از فخرالدوله ابی نصر محمدبن جهیر بازبرید، از ترس محمدبن ملکشاه در سال 448 یا 499هَ . ق .