رحمتلغتنامه دهخدارحمت . [ رَ م َ ] (اِخ ) نام کوهی است متصل به جلگه ٔ مرودشت فارس که قصر معروف تخت جمشید در دامنه ٔ آن قرار دارد. (از جغرافیای غرب ایران ص 309).
رحمتلغتنامه دهخدارحمت . [ رَ م َ ] (ع اِمص ) رَحْمة. مهربانی . (منتهی الارب ). مهربانی و مرحمت و شفقت . (ناظم الاطباء). مرحمت . شفقت . رأفت . (یادداشت مؤلف ). رحم . رأفت از رحمت رقیق تر است و در آن بر کراهت اقدام نمی شود، در صورتی که در رحمت به مقتضای مصلحت بر مکروه نیز اقدام می شود. (منته
پرهمتلغتنامه دهخداپرهمت . [ پ ُ هَِ م ْ م َ ] (ص مرکب ) بزرگ همت . جوانمرد. دلیر. باعزم . کوشا. پرخواهش . قوی . پراستقامت .
رَحْمَتُفرهنگ واژگان قرآنرحمت - مهرباني (رحمت ، به معناي نوعي تاثير نفساني است ، که از مشاهده محروميت محرومي که کمالي را ندارد ، و محتاج به رفع نقص است ، در دل پديد ميآيد ، و صاحبدل را وادار ميکند به اينکه در مقام برآيد و او را از محروميت نجات داده و نقصش را رفع کند )
رحمت آبادسالاریلغتنامه دهخدارحمت آبادسالاری . [ رَ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان برج اکرم بخش فهرج شهرستان بم . سکنه ٔ آن 250 تن . آب آن از قنات . محصول عمده ٔ آن غلات و خرما است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
رحمت انگیزلغتنامه دهخدارحمت انگیز. [ رَ م َ اَ] (نف مرکب ) مِهرانگیز. که رقت و محبت کسی را برانگیزد. که عطوفت و رحم دیگران را جلب کند : وآن خیره زبان رحمت انگیزبخشایش کرد و گفت برخیز.نظامی .
کوه رحمتلغتنامه دهخداکوه رحمت . [ هَِ رَ م َ ] (اِخ ) نام کوهی است نزدیک به مکه ٔ معظمه . (برهان ). نام کوهی است نزدیک مکه ٔ معظمه که به تازی جبل الرحمة خوانند. (آنندراج ). و رجوع به جبل الرحمة شود.
رحمت آبادسالاریلغتنامه دهخدارحمت آبادسالاری . [ رَ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان برج اکرم بخش فهرج شهرستان بم . سکنه ٔ آن 250 تن . آب آن از قنات . محصول عمده ٔ آن غلات و خرما است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
رحمت انگیزلغتنامه دهخدارحمت انگیز. [ رَ م َ اَ] (نف مرکب ) مِهرانگیز. که رقت و محبت کسی را برانگیزد. که عطوفت و رحم دیگران را جلب کند : وآن خیره زبان رحمت انگیزبخشایش کرد و گفت برخیز.نظامی .
کوه رحمتلغتنامه دهخداکوه رحمت . [ هَِ رَ م َ ] (اِخ ) نام کوهی است نزدیک به مکه ٔ معظمه . (برهان ). نام کوهی است نزدیک مکه ٔ معظمه که به تازی جبل الرحمة خوانند. (آنندراج ). و رجوع به جبل الرحمة شود.
قائد رحمتلغتنامه دهخداقائد رحمت . [ ءِ دِ رَ م َ ] (اِخ ) یکی از دهستانهای بخش زاغه ٔ شهرستان خرم آباد است . این دهستان در شمال خاوری بخش واقع و محدود است از شمال به دهستانهای ورکوه و مال اسد از جنوب به دهستان دالوند ازخاور به دهستان رازان از باختر قسمتی از دهستان دالوند. موقع طبیعی آن کوهستانی و
رحمت آبادسالاریلغتنامه دهخدارحمت آبادسالاری . [ رَ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان برج اکرم بخش فهرج شهرستان بم . سکنه ٔ آن 250 تن . آب آن از قنات . محصول عمده ٔ آن غلات و خرما است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8).
رحمت انگیزلغتنامه دهخدارحمت انگیز. [ رَ م َ اَ] (نف مرکب ) مِهرانگیز. که رقت و محبت کسی را برانگیزد. که عطوفت و رحم دیگران را جلب کند : وآن خیره زبان رحمت انگیزبخشایش کرد و گفت برخیز.نظامی .
رحمت آبادلغتنامه دهخدارحمت آباد. [ رَ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان چنار بخش مرکزی شهرستان آباده . سکنه ٔ آن 8 تن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7).
رحمت آبادلغتنامه دهخدارحمت آباد. [ رَ م َ ] (اِخ ) دهی از دهستان حکم آباد بخش صفی آباد شهرستان سبزوار. سکنه ٔ آن 303 تن . محصول آن غلات وپنبه و زیره است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
رحمت آبادلغتنامه دهخدارحمت آباد. [ رَ م َ ] (اِخ ) دهی از بخش حومه ٔ شهرستان یزد. سکنه ٔ آن 1570 تن . آب آن از قنات . محصول عمده ٔ آن غلات . راه آن ماشین رو می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10).
مرحمتلغتنامه دهخدامرحمت . [ م َ ح َ م َ ] (از ع ، اِمص ) لطف . رقت . مهربانی . عطوفت . مرحمة. رجوع به مرحمة شود : دلهای ایشان قرار گیرد بر آنچه خدا بدیشان عنایت کرده از مهربانی امیرالمؤمنین نسبت به ایشان و نگاه کردنش به ایشان از روی مرحمت . (تاریخ بیهقی ص <span class="
کوه رحمتلغتنامه دهخداکوه رحمت . [ هَِ رَ م َ ] (اِخ ) نام کوهی است نزدیک به مکه ٔ معظمه . (برهان ). نام کوهی است نزدیک مکه ٔ معظمه که به تازی جبل الرحمة خوانند. (آنندراج ). و رجوع به جبل الرحمة شود.
قائد رحمتلغتنامه دهخداقائد رحمت . [ ءِ دِ رَ م َ ] (اِخ ) یکی از دهستانهای بخش زاغه ٔ شهرستان خرم آباد است . این دهستان در شمال خاوری بخش واقع و محدود است از شمال به دهستانهای ورکوه و مال اسد از جنوب به دهستان دالوند ازخاور به دهستان رازان از باختر قسمتی از دهستان دالوند. موقع طبیعی آن کوهستانی و
بی مرحمتلغتنامه دهخدابی مرحمت . [م َ ح َ م َ ] (ص مرکب ) (از: بی + مرحمت ) نامهربان . (ناظم الاطباء). بی لطف . بی شفقت . و رجوع به مرحمت شود.
بیرحمتلغتنامه دهخدابیرحمت . [ رَ م َ ] (ص مرکب ) (از: بی + رحمت ) که بخشایش ندارد. || بیرحم . بی شفقت . نامهربان : این سعدالدین بیرحمتی بود ناجوانمردی . (المضاف الی بدایع الازمان ص 45).بیرحمتم اینچنین چه ماندی ارحم ترحم مگر نخوان