رخانفرهنگ فارسی عمیددو رخ؛ دو برجستگی دو طرف صورت؛ گونهها: ◻︎ شب سیاه بدان زلفکان تو مانَد / سپیدروز به پاکی رخان تو مانَد (دقیقی: ۹۷).
رخانلغتنامه دهخدارخان . [ رُخ ْ خا ] (اِخ ) دهی است به مرو. (منتهی الارب ). قریه ای است در شش فرسخی مرو. (از معجم البلدان ).
چرخانلغتنامه دهخداچرخان . [ چ ُ ](اِخ ) مؤلف مرآت البلدان نویسد: «بعقیده ٔ صاحب معجم البلدان شهریست در خوزستان در نزدیکی شوش ». (از مرآت البلدان ج 4 ص 218). در معجم البلدان «جرخان » (با جیم ) بضم اول شهری بخوزستان نزدیک شوش ی
چرخانلغتنامه دهخداچرخان .[ چ َ ] (نف ، ق ) گردان . گردگردان . چرخنده . || در حال چرخیدن . || در حال چرخانیدن .
ریخانلغتنامه دهخداریخان . (اِخ ) دهی از بخش ملاوی شهرستان خرم آباد. دارای 1000 تن سکنه . آب آن از چشمه ٔ ریخان ومحصول عمده ٔ آنجا غلات ، لبنیات و پشم و صنایع دستی زنان فرشبافی است . ساکنان از طایفه ٔ جودکی هستند و زمستان قشلاق می روند. (از فرهنگ جغرافیایی ایرا
پریخانلغتنامه دهخداپریخان . [ پ َ ] (اِخ ) موضعی است به سرحد ایران و ترکیه که خط سرحدی از آن میگذرد.
رخانیلغتنامه دهخدارخانی . [ ] (اِ) مرواریدی است که تیره و بی آب بود و آنرا جصی نیز خوانند. (جواهرنامه ).
رخانیلغتنامه دهخدارخانی . [ رَ ] (ص نسبی ) منسوب است به رخان که دهی است در شش فرسنگی مرو. (از انساب سمعانی ).
رخانیلغتنامه دهخدارخانی . [ رَ ] (اِخ ) احمدبن محمدبن خطاب رخانی ، مکنی به ابوعبداﷲ. او از عبدان بن محمد و امثال وی روایت دارد. (از انساب سمعانی ).
لاله رخانلغتنامه دهخدالاله رخان . [ ل َ / ل ِ رُ ] (ص مرکب ) صفت نیکوان . صاحب گونه های سرخ و لاله مانند. خوبروی : دایم دل تو شاد به دیدار نگاری شیرین سخنی نوش لبی لاله رخانی . فرخی .سوسن سیمین شده ست و
طبرخونیلغتنامه دهخداطبرخونی . [ طَ ب َ ] (ص نسبی ) منسوب به طبرخون . قرمز. سرخ . سرخ رنگ : گر خون تو نخورد بشب گردون پس کوت آن رخان طبرخونی .ناصرخسرو.
خلیده رخلغتنامه دهخداخلیده رخ . [ خ َ دَ / دِ رُ] (ص مرکب ) صورت خراشیده سوک و نوحه را : زن گازر از درد کودک نوان خلیده رخان تیره گشته روان .فردوسی .
پوسیدنفرهنگ فارسی عمید۱. پوسیده شدن.۲. پوده شدن چیز کهنه.۳. پوده شدن چیزی در اثر رطوبت یا مرور زمان: ◻︎ تبه گردد این روی و رنگ رخان / بپوسد به خاکاندرون استخوان (فردوسی: لغتنامه: پوسیدن).
سوگفرهنگ فارسی عمید۱. مصیبت؛ ماتم؛ عزا.۲. غم؛ اندوه: ◻︎ سوی زال رفتند با سوگ و درد / رخان پر ز خون و سران پر ز گرد (فردوسی: ۱/۳۱۷).
رخانیلغتنامه دهخدارخانی . [ ] (اِ) مرواریدی است که تیره و بی آب بود و آنرا جصی نیز خوانند. (جواهرنامه ).
رخانیلغتنامه دهخدارخانی . [ رَ ] (ص نسبی ) منسوب است به رخان که دهی است در شش فرسنگی مرو. (از انساب سمعانی ).
رخانیلغتنامه دهخدارخانی . [ رَ ] (اِخ ) احمدبن محمدبن خطاب رخانی ، مکنی به ابوعبداﷲ. او از عبدان بن محمد و امثال وی روایت دارد. (از انساب سمعانی ).
دریای هشترخانلغتنامه دهخدادریای هشترخان . [ دَرْ ی ِ هََ ت َ ] (اِخ ) دریای خزر. بحرخزر. رجوع به خزر وبحرخزر (ذیل بحر) و دریای خزر شود.
حسن صوفی ترخانلغتنامه دهخداحسن صوفی ترخان . [ ح َ س َ ن ِ ت َ ] (اِخ ) (امیر...) یکی از امرای دربار شاهرخ پسر تیمور گورکان است . که مورد اعتماد وی بوده است . (حبیب السیر چ خیام ج 3 ص 564، 565 و صص <spa
تاتارخانلغتنامه دهخداتاتارخان . (اِخ ) ابن النجه خان . یکی از پادشاهان مغول :... النجه خان را در زمان جهانبانی دو پسر به یک شکم متولد گشت یکی را تاتار نام کرد و دیگری را مغول و چون این پسران بسن رشد و تمیز رسیدند النجه مملکت را برایشان تقسیم فرمود، تاتار و مغول پس از فوت پدر هر یک در ولایت خود بد
تاتارخانلغتنامه دهخداتاتارخان . (اِخ ) پسر مظفر شاه اول از حکمرانان گجرات در هندوستان است که پدر احمد شاه اول بوده است . (قاموس الاعلام ترکی ).