رخبینفرهنگ فارسی عمید= قرهقروت: ◻︎ خوان تو همی بینم چون خانهٴ کردان / آراسته همواره به شیراز و به رخبین (عماره: شاعران بیدیوان: ۳۶۱).
رخبینلغتنامه دهخدارخبین . [ رُ / رَ ] (اِ) دوغ ترش سخت نشده . (ناظم الاطباء) (از برهان ) (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). دوغ شتر باشد. (فرهنگ جهانگیری ) (فرهنگ اوبهی ). کبح . (السامی فی الاسامی ). و این غیر ترف است که معنی کشک دارد، چه ترف را مص
ریخبینلغتنامه دهخداریخبین . (اِ) کبح . چیزی سیاه و بسیار ترش که ازآرد میده و شیر گوسپند سازند. (ناظم الاطباء) (آنندراج ) (از برهان ). گویا لهجه ای از رخبین است . رجوع به رخبین شود. || گیاه خشک . (ناظم الاطباء).
رخبینهلغتنامه دهخدارخبینه . [ رُ ن َ / ن ِ ] (اِ)آنچه از رخبین سازند. هر چیز که از دوغ ترش سازند. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). رجوع به رخبین شود. || صمغ صنوبر و تربانتین . (ناظم الاطباء) (از برهان ).
رنخبینلغتنامه دهخدارنخبین . [ رَ خ َ ] (اِ) همان رخبین است و به عربی کُبْح خوانند. (از فرهنگ شعوری ). رجوع به رخبین و کبح شود.
کبحلغتنامه دهخداکبح .[ ک ُ ] (ع اِ) نوعی از ترف سیاه یا رخبین است . (منتهی الارب ) (آنندراج ). رخبین . قره قروت . لور کشک . (یادداشت مؤلف ). نوعی از کشک سیاه . (از اقرب الموارد).
رخبینهلغتنامه دهخدارخبینه . [ رُ ن َ / ن ِ ] (اِ)آنچه از رخبین سازند. هر چیز که از دوغ ترش سازند. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). رجوع به رخبین شود. || صمغ صنوبر و تربانتین . (ناظم الاطباء) (از برهان ).
درخبینلغتنامه دهخدادرخبین . [ دُ رَ ] (ع اِ) سختی و بلا. (منتهی الارب ). داهیه . (اقرب الموارد). درخبیل . درخمین . درخمیل . || (ص ) مرد سست رو درنگ کار. (منتهی الارب ).