رزلغتنامه دهخدارز. [ رَ ] (اِخ ) دهی از بخش نمین شهرستان اردبیل . سکنه ٔ آن 482 تن . آب آنجا از چشمه و محصول عمده ٔ آن غلات و حبوب است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4).
رزلغتنامه دهخدارز. [ رَ ] (اِخ ) نام محلی از رستاق انار طسوج به ناحیت قم . رجوع به ترجمه ٔ تاریخ قم ص 121 و 113 شود.
رزلغتنامه دهخدارز. [ رَزز ] (ع مص ) سپوختن و فروبردن ملخ دم خود را بزمین تا خایه نهد. (ناظم الاطباء) (از آنندراج ) (منتهی الارب ). فروبردن دم خود را بزمین برای تخم نهادن . (از اقرب الموارد). دنبال بزمین فروبردن ملخ . (تاج المصادر بیهقی ). || خسته کردن کسی را به نیزه . (ناظم الاطباء) (آنندرا
رزلغتنامه دهخدارز. [ رِ ] (نف مرخم )مخفف ریز. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ) (از فرهنگ جهانگیری ). مخفف ریز و ریزنده . (ناظم الاطباء). مخفف ریز که از ریختن مشتق است . (برهان ).
پیشرسscratch race, scratch 1واژههای مصوب فرهنگستانیکی از مسابقات راهه که برای مردان در پانزده کیلومتر و برای زنان در ده کیلومتر برگذار میشود و در آن برنده رکابزنی است که زودتر از خط پایان عبور کند
جوش 1rashواژههای مصوب فرهنگستانبثورات موقتی بر روی پوست که معمولاً با سرخی یا خارش همراه باشد متـ . دانه 3
بالارَسreach stackerواژههای مصوب فرهنگستانخودروِ بارکش با تجهیزاتی برای بلند کردن و روی هم چیدن و جابهجایی همزمان چند بارگُنج
پرتابههای دهانۀ برخوردیcrater raysواژههای مصوب فرهنگستانپرتابههایی که پراکنش آنها تا شعاع ده برابر قطر یک دهانۀ برخوردی تازه گستردگی دارد
پرتوهای پیرامحوریparaxial raysواژههای مصوب فرهنگستانپرتوهای نوری که مسیرهای آنها بسیار نزدیک به محور اپتیکی و تقریباً موازی با آن است
رزان رزانلغتنامه دهخدارزان رزان . [ رَ رَ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) رنگارنگ : تا بامداد سوی رز آمد خزان خزان شد بر مثال دست بریشم رزان رزان .لامعی .
رزماً رزماًلغتنامه دهخدارزماً رزماً. [ رَ مَن ْ رَ مَن ْ ] (ع ق مرکب ) آهسته آهسته و اندک اندک . (ناظم الاطباء).
رزآبادیلغتنامه دهخدارزآبادی . [ رَ ] (ص نسبی ) رزابادی . منسوب است به رزآباد که کوچه ای است در مرو. (از انساب سمعانی ).
رزفلغتنامه دهخدارزف . [ رَ ] (ع مص ) مصدر به معنی رَزیف . (ناظم الاطباء). بانگ کردن . (آنندراج ). بانگ کردن شتر. (منتهی الارب ). رجوع به رزیف شود.
رزاحلغتنامه دهخدارزاح . [ رَ ](ع مص ) رُزاح . افتادن شتر از ماندگی یا لاغری . (از اقرب الموارد). افتادن شتر از ماندگی و لاغری و لاغر گردیدن آن . (ناظم الاطباء) (از آنندراج ). مصدر به معنی رُزوح . (منتهی الارب ). رجوع به رُزوح شود. سخت لاغر شدن ستور و بماندن . (مصادر اللغه ٔ زوزنی ). || ضعیف و
رزآبادیلغتنامه دهخدارزآبادی .[ رَ ] (اِخ ) رزابادی . اسماعیل بن احمد رزآبادی مروزی ، مکنی به ابوالوفاء. از ابوبکر محمدبن عبدالعزیز جنوجردی روایت کرد. و ابوالفتح عبدالغافربن حسین کاشغری لامعی حافظ از او روایت دارد. (از لباب الانساب ).
دختر رزلغتنامه دهخدادختر رز. [ دُ ت َ رِ رَ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از شراب لعلی باشد. (برهان ). شراب انگوری . (شرفنامه منیری ) (آنندراج ). مجازاً باده . شراب . می . باده ٔ گلرنگ . خمر. بنت العنب . (یادداشت مؤلف ) : زانسوی عید دختر رز زیر پرده بودزرین جه
دربرزلغتنامه دهخدادربرز. [ دَ ب ُ ](اِخ ) دهی است از دهستان کذاب بخش خضرآباد شهرستان یزد. واقع در 12هزارگزی خاور خضرآباد و متصل به راه دربرز به خضرآباد، با 542 تن سکنه . آب آن از قنات و راه آن فرعی است . (از فرهنگ جغرافیایی ای
دریاورزلغتنامه دهخدادریاورز. [ دَرْ وَ ] (نف مرکب ) آنکه در کشتی ها کارکند مانند ناخدا و جاشو و غیره . (یادداشت مرحوم دهخدا). دریانورد. ملاح : در این دریا بر راه بحرین تا قیس دو کوه نهفته است آن را عویر و کسیر خوانند کشتی را از آن خوف عظیم بود اما دریاورزان آن موضعرا شناس
دریای کرزلغتنامه دهخدادریای کرز. [ دَرْ ی ِ ک ُ ] (اِخ ) دریای سیاه . دریای بنطس . رجوع به بنطس و دریای سیاه در ردیفهای خود شود.
دست پرزلغتنامه دهخدادست پرز. [ دَ پ ِ ] (اِ مرکب ) آشی است که آرد گندم را سخت خمیر کنند و به دست ریزه کنند و در آب بریزند تا لعابدار شود و درزکام و نزله خورند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی ).