رزقلغتنامه دهخدارزق . [ رَ ] (ع مص ) دادن خدا بندگان را و عطا کردن آنها را روزی . (ناظم الاطباء). || روزی دادن . (مصادر اللغه ٔ زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). رسانیدن خدای بسوی کسی روزی را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ). || شکر کردن کسی را. لغت ازدی است . (آنندراج ) (از اقرب
رزقلغتنامه دهخدارزق . [ رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان بایک بخش حومه ٔ شهرستان تربت حیدریه . سکنه ٔآن 417 تن . آب آنجا از قنات . محصولات عمده ٔ آن غلات ومیوه و پنبه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
رزقلغتنامه دهخدارزق . [ رِ ] (اِخ ) دهی از دهستان نهارجانات بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند. سکنه ٔ آن 369 تن . آب آنجا از قنات . محصولات عمده ٔ آن غلات و میوه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
رزقلغتنامه دهخدارزق . [ رِ ] (اِخ ) عبداﷲ. او راست : تفصیل و خیاطة الملابس للسیدات . و در آن رسوم مصر را آورده است . (از معجم المطبوعات ج 1).
ریزقلغتنامه دهخداریزق . [ رَ زَ ] (ع اِ) عنب الثعلب . (ناظم الاطباء). سگ انگور. یا آن با دو راء (ریرق ) است . (از منتهی الارب ). ربرق . ریرق . عنب الثعلب . (نشوء اللغة ص 28). رجوع به ریرق و ربرق و عنب الثعلب شود.
رزغلغتنامه دهخدارزغ . [ رَ زَ ] (ع اِ) ج ِ رَزَغَة. (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). ج ِ رَزَغة، به معنی گِلزار و لایستان . (آنندراج ). رجوع به رزغة شود.
رزغلغتنامه دهخدارزغ . [ رَ زِ ] (ع ص ) مرد افتاده و فروشده در گل و دشواری . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). مرد فروشده و افتاده در گِل . (از اقرب الموارد). و رجوع به رَزَغ در معنی مصدری شود.
رزکلغتنامه دهخدارزک . [ رَ زَ ] (اِخ ) دهی از دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین . سکنه ٔ آن 852 تن . آب آنجا از چشمه . محصولات عمده ٔ آن غلات . صنایع دستی آنجا جاجیم بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1).
رزق الغتنامه دهخدارزق ا. [ رِ قُل ْ لاه ] (اِخ ) رزق اﷲعبود. رجوع به عبود و نیز معجم المطبوعات ج 1 شود.
رزق الغتنامه دهخدارزق ا. [ رِ قُل ْ لاه ] (اِخ ) 1- رزق اﷲبن سلام . 2- رزق اﷲبن موسی . 3- رزق اﷲبن الاسود. 4- رزق اﷲ الکلوذانی . محدثانند. (منتهی الارب ).
رزق الغتنامه دهخدارزق ا. [ رِ قُل ْ لاه ] (اِخ ) اسکندرافندی . او راست : رسالة فی الدفتیریا او الخناق و السیروثرابیا او التداوی بالمصل ، چ لبنان . (از معجم المطبوعات ج 1).
رزق الغتنامه دهخدارزق ا. [ رِ قُل ْ لاه ] (اِخ ) رزق اﷲ حسون . رجوع به حسون (رزق اﷲ) در معجم المطبوعات چ مصر ج 1 شود.
رزق الغتنامه دهخدارزق ا. [ رِ قُل ْ لاه ] (اِخ ) یا رزق اﷲ منجم . منجم مصری است که معروف به نحاس گشته عمرش طولانی شد. بنا به قول ابوالصلت امیة اندلسی در سال 150 هَ . ق . در مصر حیات داشته و شیخ المنجمین بوده است وحکایتی از او منقول است که در مختصر الدول و تاری
رزق دادنلغتنامه دهخدارزق دادن . [ رِ دَ ] (مص مرکب ) روزی دادن . روزی رساندن . روزی بخشیدن : چو نتوانست با چندان تکلف سلیمان ماهیی را رزق دادن .علی شطرنجی .
رزق مضمونلغتنامه دهخدارزق مضمون . [ رِ ق ِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) مشایخ رزق را چهار قسم کرده اند، یک رزق مضمون میباشد و آن عبارت است از آنچه بدو رسد از طعام و شراب و آنچه او را کفاف است و از اینرو رزق مضمون گویند که خدای ضامن اوست : و ما من دابة فی الارض الاعلی اﷲ رزقها. (قرآن <span class="
رزق مقسوملغتنامه دهخدارزق مقسوم . [ رِ ق ِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) در عرف مشایخ یکی از رزقهای چهارگانه است و آن عبارت است از رزقی که در ازل قسمت شده و در لوح محفوظ نوشته شده است . (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به رزق و رزق مضمون و رزق مملوک و رزق موعود شود :
رزق الغتنامه دهخدارزق ا. [ رِ قُل ْ لاه ] (اِخ ) رزق اﷲعبود. رجوع به عبود و نیز معجم المطبوعات ج 1 شود.
رزق مملوکلغتنامه دهخدارزق مملوک . [ رِ ق ِ م َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) یکی از رزق های چهارگانه در عرف مشایخ ، و آن آن است که ذخیره ٔ شخص باشد از درم و جامه و اسباب دیگر. (از کشاف اصطلاحات الفنون ). و رجوع به رزق و رزق مقسوم و رزق موعود و رزق مضمون شود.
چورزقلغتنامه دهخداچورزق . (اِخ ) دهی است از دهستان طارم بالا بخش سیردان شهرستان زنجان . دارای 725 تن سکنه . آب آن از رودخانه ٔ جیزلا. محصولاتش غلات ، پنبه ، برنج ، گردو، انار و لبنیات است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
چورزقلغتنامه دهخداچورزق . [ چ َ رَ زَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان زنجان . 818 تن سکنه دارد. محصولاتش غلات و انگور است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2).
خوش رزقلغتنامه دهخداخوش رزق . [ خوَش ْ / خُش ْ رِ ] (ص مرکب ) آنکه با رزق است . آنکه روزی او خوب است . پرروزی .
شیرزقلغتنامه دهخداشیرزق . [ زَ ] (فارسی یا نَبَطی ، اِ) مدفوع و ادرار خفّاش (شبکور). بمقدار زیاد در امکنه ای که این حیوان (خفاش ) میزید وجود دارد (شیزرق نیز آمده است ). (از دزی ج 1 ص 810) . رجوع به شیزرق شود.