رستگارلغتنامه دهخدارستگار. [ رَ ت َ / رَ ] (ص مرکب ) فایز. (دهار). آزادی و رهایی و خلاص و نجات یابنده . (ازناظم الاطباء). خلاص و نجات و فیروزی یابنده . (برهان )(از آنندراج ). فیروزی یافته . (ناظم الاطباء). خلاص شده .نجات یافته عموماً. (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی
پرستارلغتنامه دهخداپرستار. [ پ َ رَ ] (نف ، اِ) صفت فاعلی از پرستیدن . بنده . عبد. برده . چاکر. خادم . غلام . نوکر. خدمتکار. (برهان ). مطلق خدمتکار. (غیاث اللغات ). قین . وصیف : بدو گفت بیژن که ای بدنژادکه چون تو پرستار کس رامبادچرا کشتی آن دادگر شاه راخد
رستارلغتنامه دهخدارستار. [ رَ ] (نف ) خلاص و نجات و رستگاری و رهایی و آزادی . (ناظم الاطباء). نجات یافته و رهاشده ، اگرچه این لفظ مخفف رستگار بنظر می آید ولیکن چنین نیست بلکه مرکب است از رست (مأخوذ از رستن ) و لفظ آر به معنی آورنده و در پهلوی هم رستار بوده . (از فرهنگ نظام ). مخفف رستگار است
رستارلغتنامه دهخدارستار. [ رُ ] (اِ) دهقان و روستازاده و دهاتی و روستایی . (ناظم الاطباء). به معنی روستا است . (از شعوری ج 2 ص 23). و ظاهراً مصحف خوانی روستا باشد.
پرستارفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که از پیران یا کودکان مراقبت میکند.۲. کسی که در بیمارستان از بیماری مواظبت میکند.۳. خدمتکار.۴. [قدیمی] غلام.۵. [قدیمی] کنیز.۶. (صفت) [قدیمی] مطیع؛ فرمانبردار: ◻︎ پرستار امرش همه چیز و کس / بنی آدم و مرغ و مور و مگس (سعدی۱: ۳۴).
رستگاریلغتنامه دهخدارستگاری . [ رَ ت َ / رَ ] (حامص مرکب ) آزادی و رهایی و نجات و خلاصی . (ناظم الاطباء). خلاص . نجات . (فرهنگ فارسی معین ). رهایی . (بهار عجم ) (ارمغان آصفی ). رهایی و با لفظ دادن مستعمل است . (آنندراج ). صفت رستگار. (یادداشت مؤلف ). خلاص . فلا
نارستگارلغتنامه دهخدانارستگار. [ رَ ] (ص مرکب ) که رستگار نیست . هالک . مقابل رستگار، به معنی ناجی . رجوع به رستگار شود.
رستگار شدنلغتنامه دهخدارستگار شدن . [ رَ ت َ / رَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ). فوز. (دهار). فلاح پیدا کردن . نجاح یافتن . فائز شدن . نجات یافتن . آزاد گشتن . خلاص شدن . (یادداشت مؤلف ). رها گشتن . خلاصی یافتن : اندر این رسته راستکاری کن تا
رستگار کردنلغتنامه دهخدارستگار کردن . [ رَ ت َ / رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) آزاد ساختن . آزادی بخشیدن . رها کردن . رهایی دادن . خلاص کردن : بفرمود شه تا رقیبان بارکنند آن فروبسته را رستگار.نظامی .
رستگار ساختنلغتنامه دهخدارستگارساختن . [ رَ ت َ / رَ ت َ ] (مص مرکب ) نجات دادن . خلاص کردن . رهایی دادن . رهایی بخشیدن . آزاد کردن . آزادی بخشیدن . || محفوظ ساختن . || فیروز و غالب و چیره ساختن : بلند سازد درجه ٔ او را در میان امامان صالح و ر
رستگاری دادنلغتنامه دهخدارستگاری دادن . [ رَ ت َ / رَ دَ ] (مص مرکب ) نجات دادن . رهایی دادن . رها ساختن . آزاد کردن . رهایی بخشیدن . نجات بخشیدن . آزادی دادن . رستگار نمودن . در امان داشتن . ایمن نمودن : جهان را از عمارت داد یاری ولای
رستگاری داشتنلغتنامه دهخدارستگاری داشتن . [ رَ ت َ / رَ ت َ ] (مص مرکب ) رستگار گردیدن . رهایی یافتن . نجات یافتن . خلاص یافتن . رها شدن . آزادی یافتن . آزاد گردیدن : به مردن هم ندارد رستگاری عاشق مسکین دلا این نکته ات معلوم از مجنون شو
نارستگارلغتنامه دهخدانارستگار. [ رَ ] (ص مرکب ) که رستگار نیست . هالک . مقابل رستگار، به معنی ناجی . رجوع به رستگار شود.