رسدلغتنامه دهخدارسد. [ رَ س َ ] (اِ) دراصطلاح نظامی و لشکری ، یک قسمت از لشکر که فرمانده آن را سر رسد گویند. (یادداشت مؤلف ). واحدی نظامی شامل سه جوخه . دسته . امروزه این اصطلاح برافتاده و بجای آن «رسته » مصطلح گردیده است . (فرهنگ فارسی معین ).
رسدلغتنامه دهخدارسد. [ رَ س َ ] (اِ) حصه و بهره . (ناظم الاطباء). سهم و حصه ای که به کسی می رسد. (فرهنگ نظام ). بمعنی مطلق حصه ، و رصد با صاد مهمله معرب آنست . (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). حصه . (از غیاث اللغات ، از چراغ هدایت ). بخش . قسم .قسمت . سهم . حصه . بهر. (یادداشت
خلاش گنبدیraised bogواژههای مصوب فرهنگستاننوعی خلاش با سطح مقطع کمعمق گنبدیشکل بهطوریکه سطح خلاش، دستکم در مرکز، از سطح معمولی آب زیرزمینی بالاتر باشد
ماسهکندگیraised sandواژههای مصوب فرهنگستانبرجستگیهای حجیم و نامنظم با ظاهر شکسته در سطح پایینی قطعۀ ریختگی که عموماً به دلیل انبساط ماسه یا کوبش ناکافی آن به وجود میآید
خیز ماهیچهraised core, mold element cutoffواژههای مصوب فرهنگستانبرجستگی حجیم و بیقاعدهای که ممکن است قسمت تحتانی قطعه را بهصورت جام بپوشاند و نشاندهندۀ آن است که قسمتی از ماهیچه از جای خود جدا شده است
پَرگَنۀ ریشهایrhizoid colonyواژههای مصوب فرهنگستانپَرگَنهای که رشتههای ضخیم و معدود ریشهمانند آن به طرف بیرون رشد میکنند
رسداقلغتنامه دهخدارسداق . [ رُ ] (معرب ، اِ) روستاک . معرب روستا. معرب روستاک .(یادداشت مؤلف ). دهاتی و ساکن ده . (ناظم الاطباء). بمعنی رستاق است . (از شعوری ج 2 ورق 24). فراء گفته است که الرسداق و الرستاق معرب است و نباید «ر
رسدبانلغتنامه دهخدارسدبان . [ رَ س َ ] (اِ مرکب ) پایه ور شهربانی معادل ستوان ارتش . (لغات فرهنگستان ). پایه ور شهربانی معادل ستوان ارتش ... این اصطلاح در زمان رضاشاه مدتی متداول بود و سپس ملغی گردید. (فرهنگ فارسی معین ).
رسدخانهلغتنامه دهخدارسدخانه . [ رَ س َ ن َ / ن ِ ] (مرکب ، اِ) رصدخانه . (یادداشت مؤلف ). رجوع به رصدخانه شود.
رسدقلغتنامه دهخدارسدق . [ رُ دَ ] (معرب ، اِ) با حذف الف به معنی اول ِ «رسداق » استعمال شده است . (از شعوری ج 2 ورق 24). رجوع به رسداق شود.
رسدگاهلغتنامه دهخدارسدگاه . [ رَ س َ ] (اِ مرکب ) رصدگاه . (یادداشت مؤلف ). رجوع به رصدگاه و رصدخانه و رسدخانه شود.
رسد گرفتنلغتنامه دهخدارسد گرفتن . [ رَ س َ گ ِ رِ ت َ ] (مص مرکب ) سهم گرفتن . حصه بردن . قسمت گرفتن . اخذ بهره و نصیب : خوبان متاع زخم به دل طرح میکنندتنها تو هم برو که رسد میتوان گرفت .تنها(از آنندراج ).
رسداقلغتنامه دهخدارسداق . [ رُ ] (معرب ، اِ) روستاک . معرب روستا. معرب روستاک .(یادداشت مؤلف ). دهاتی و ساکن ده . (ناظم الاطباء). بمعنی رستاق است . (از شعوری ج 2 ورق 24). فراء گفته است که الرسداق و الرستاق معرب است و نباید «ر
رسدبانلغتنامه دهخدارسدبان . [ رَ س َ ] (اِ مرکب ) پایه ور شهربانی معادل ستوان ارتش . (لغات فرهنگستان ). پایه ور شهربانی معادل ستوان ارتش ... این اصطلاح در زمان رضاشاه مدتی متداول بود و سپس ملغی گردید. (فرهنگ فارسی معین ).
رسدخانهلغتنامه دهخدارسدخانه . [ رَ س َ ن َ / ن ِ ] (مرکب ، اِ) رصدخانه . (یادداشت مؤلف ). رجوع به رصدخانه شود.
رسدقلغتنامه دهخدارسدق . [ رُ دَ ] (معرب ، اِ) با حذف الف به معنی اول ِ «رسداق » استعمال شده است . (از شعوری ج 2 ورق 24). رجوع به رسداق شود.
سررسدلغتنامه دهخداسررسد. [ س َرْ، رَ س َ ] (اِ مرکب ) سربازی که در اول صف ایستاده باشد. (یادداشت مؤلف ).
برسدلغتنامه دهخدابرسد. [ ب َ / ب ِ رَ / رِ س َ ] (اِ فعل ) کلمه ٔ ترجی است . کاش بیاید که بگذرد. (ناظم الاطباء).