رصاصلغتنامه دهخدارصاص . [ رَ ] (ع اِ) ارزیز، یعنی قلعی ، که به هندی رانگ گویند. (غیاث اللغات ). ارزیز، و عامه آن را به کسر تلفظ کنند و آن دو است : سیاه که سرب و ابار باشد و سپید که قلعی و قصدیر بود. (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). قلعی . ارزیز. کفشیر. رصاص ابیض ، که مراد از رصاص
رصاصلغتنامه دهخدارصاص . [ رَص ْ صا ] (ع ص ) فروشنده ٔ ارزیز و یا سرب و قلعی گر. (ناظم الاطباء). ارزیزگر. (یادداشت مؤلف ).
رشاشلغتنامه دهخدارشاش . [ رَ ] (ع اِ) چکیده های خون و اشک و آب و جز آن . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (آنندراج ). آنچه از خون و اشک و مانند آن بچکد. (از اقرب الموارد). آنچه بپخشد از خون . (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی ) : از بوارق شمشیر رشاش خون باریدن گرفت . (ترج
پرشاشلغتنامه دهخداپرشاش . [ پ َ ](اِخ ) بر وزن و معنی پرتاش است که نام ولایتی از ترکستان باشد و به ضم اول هم آمده است . (تتمه ٔ برهان ).
رصاصةلغتنامه دهخدارصاصة. [ رَص ْ صا ص َ ] (ع ص ، اِ) بخیل . || سنگ چسبیده بر زمین در کنار چشمه ٔ روان . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). رصراصة.
رصاصیلغتنامه دهخدارصاصی . [ رَ صی ی ] (ع ص نسبی ) آنچه به رنگ رصاص باشد. (از اقرب الموارد). || (اِ) مرواریدی است که سفیدی او با سیاهی آمیخته بود، و رصاص سرخ فام را زیتی و تیره گون را عمانی گویند. (جواهرنامه ).
آنکلغتنامه دهخداآنک . [ ن ُ ] (ع اِ) سُرُب . سُرْب . اُسرُب . اُسرُف . رصاص یا رصاص اسود. || قلعی یا رصاص ابیض .
رزازلغتنامه دهخدارزاز. [ رَ ] (ع اِ) رصاص و قلعی . (ناظم الاطباء). قلعی است . (منتهی الارب ). رصاص . (از اقرب الموارد). و رجوع به رصاص و قلعی شود.
رصاصةلغتنامه دهخدارصاصة. [ رَص ْ صا ص َ ] (ع ص ، اِ) بخیل . || سنگ چسبیده بر زمین در کنار چشمه ٔ روان . (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). رصراصة.
رصاصیلغتنامه دهخدارصاصی . [ رَ صی ی ] (ع ص نسبی ) آنچه به رنگ رصاص باشد. (از اقرب الموارد). || (اِ) مرواریدی است که سفیدی او با سیاهی آمیخته بود، و رصاص سرخ فام را زیتی و تیره گون را عمانی گویند. (جواهرنامه ).
رصاص اسودلغتنامه دهخدارصاص اسود. [ رَ ص ِ اَس ْوَ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) اسرب . سُرْب . سُرُب . آنُک . (یادداشت مؤلف ). به فارسی سرب نامند و در تکوین از رصاص ابیض زبون تر و از سوخته ٔ او آبار و سرنج حاصل میشود. (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به سرب و مترادفات دیگر کلمه شود.
رصاص قلعلغتنامه دهخدارصاص قلع. [ رَ ص ِ ق َ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) رصاص قلعی . رصاص ابیض . رصاص . رجوع به اختیارات بدیعی و الجماهر ص 245، و رصاص و قلع شود.
رصاص ابیضلغتنامه دهخدارصاص ابیض . [ رَ ص ِ اَب ْ ی َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) قلعی . ارزیز. (یادداشت مؤلف ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به رصاص و رصاص اسود و ارزیز و قلعی شود.
حجرالرصاصلغتنامه دهخداحجرالرصاص . [ ح َ ج َ رُرْ رِ ] (ع اِ مرکب ) دمشقی گوید:و حجرالرصاص سماه ارسطو مغناطیس الرصاص و هو حجر قبیح المنظر منتن الرائحة اذا القی منه دانق علی عشرة دراهم رصاص عقدها فضة و قبلت السبک و المطرقة. هذا کلام ارسطو. و قال الحاذق : ان ارسطو اراد ذکر التسوید الاول من السواد الث
حسن رصاصلغتنامه دهخداحسن رصاص . [ ح َ س َ ن ِ رَ ] (اِخ ) ابن محمدبن حسن بن ابی بکر ملقب به حسام الدین ، درگذشته ٔ 600هَ . ق . او راست : «التفصیل لجمل التحصیل ». و سه کتاب دیگر او در هدیة العارفین (ج 1 ص <span class="hl" dir="ltr
خبث الرصاصلغتنامه دهخداخبث الرصاص . [ خ َ ب َ ثُرْ رَ ] (ع اِ مرکب ) خاک ار زیر گداخته . (از ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). ثفل قلمی است بغایت قابض و مغسول او جهت التیام جراحت چشم و تقویت باصره و منع ریخت مواد مؤثر است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن )... و طبیعت آن سرد و خشک بود جهت ریش چشم و بدل آن اسفیناج رصاص
لاقطالرصاصلغتنامه دهخدالاقطالرصاص . [ ق ِ طُرْ رُ ] (ع اِ مرکب ) سنگی سمح اللون (شاید اللمس ) است و خوشبو، وزنش مثل رصاص . آن را درآتش افکنند تا چون فحم شود پس در زیبق افکنند نقره ٔخوب شود. صابر برگداز و مطرقه است . (نزهةالقلوب ).