رعافلغتنامه دهخدارعاف . [ رَع ْ عا ] (ع ص ، اِ) آنکه بسیار از بینی او خون برآید. (از اقرب الموارد). || باران بسیار. (از المنجد).
رعافلغتنامه دهخدارعاف . [ رُ ] (ع اِ) خون بینی . (منتهی الارب ) (از کشاف زمخشری ) (از دهار) (فرهنگ اوبهی ). خونی که از دماغ به راه بینی برآید. (آنندراج به نقل از بحرالجواهر و منتخب اللغات ) (غیاث اللغات ). خونی که از بینی خارج گردد. خون دماغ . (فرهنگ فارسی معین ). خونی که از بینی برآید. (لغت
رعافلغتنامه دهخدارعاف . [رُ ] (ع مص ) رفتن و روان شدن خون از بینی . (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). خون از بینی بیامدن . (مصادراللغة زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). خون از بینی برآمدن . (دهار). خون بینی شدن . (از کشاف زمخشری ). جاری شدن خون از بینی . (فرهنگ فارسی معین ). گشادن خون از بینی . خ
رهاولغتنامه دهخدارهاو. [ رَ ] (اِ مرکب ) رهاب . آبراهه . (از یادداشت مؤلف ). آبگذر و ممر آب . (ناظم الاطباء). آبراهه . (آنندراج ). || نهر. || قنات و کاریز. || مسافر از روی آب . (ناظم الاطباء). سیاح و مسافر بحر و دریا. (آنندراج ).
رهاولغتنامه دهخدارهاو. [ رَ ] (اِ) (اصطلاح موسیقی ) نغمه و آهنگی است از موسیقی قدیم . (فرهنگ فارسی معین ) (از آنندراج ). رجوع به رهاوی شود.
رعافیلغتنامه دهخدارعافی . [ رُ فی ی ] (ع ص نسبی ) مرد بسیاردهش . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغة). مرد بسیاردهش . || از رعاف به معنی باران بسیار. (از اقرب الموارد).
مرعوفلغتنامه دهخدامرعوف . [ م َ ] (ع ص ) مبتلای به رعاف . (یادداشت مرحوم دهخدا). مبتلی به خون دماغ . رجوع به رعاف شود.
خون دماغلغتنامه دهخداخون دماغ . [ دَ ] (اِ مرکب ) رعاف . (یادداشت مؤلف ).- خون دماغ شدن ؛ خون از بینی جاری شدن . به رعاف مبتلی شدن .
رعافیلغتنامه دهخدارعافی . [ رُ فی ی ] (ع ص نسبی ) مرد بسیاردهش . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (از ناظم الاطباء) (از متن اللغة). مرد بسیاردهش . || از رعاف به معنی باران بسیار. (از اقرب الموارد).
شرعافلغتنامه دهخداشرعاف . [ ش ِ / ش ُ ] (ع اِ) پوست شکوفه ٔ خرمابن نر. (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء).
ارعافلغتنامه دهخداارعاف . [ اِ ] (ع مص ) شتابانیدن . (منتهی الأرب ) (تاج المصادر بیهقی ). شتابانیدن کسی را. || رعاف آوردن .خون بینی را سبب شدن . خون از بینی بیاوردن . (تاج المصادر بیهقی ). || مملو کردن : ارعاف قِربة؛پر کردن مشک . (منتهی الأرب ) (تاج المصادر بیهقی ).
استرعافلغتنامه دهخدااسترعاف . [ اِ ت ِ ] (ع مص )چکانیدن پیه . گرفتن گداخته ٔ پیه . (منتهی الارب ). || پیشی گرفتن اسب و درگذشتن . در پیش شدن : استرعف الفرس . (منتهی الارب ). || خون آلود کردن سنگریزه سم ستور را. (منتهی الارب ). خون برآوردن .