رعیلغتنامه دهخدارعی . [ رَع ْی ْ ] (ع مص ) چرانیدن . (ترجمان القرآن جرجانی ) (غیاث اللغات ) (منتهی الارب ) (دهار) (مصادر اللغه ٔ زوزنی ) (تاج المصادر بیهقی ). به چرا بردن [ گوسفندان و مانند آنها را ]. (از فرهنگ فارسی معین ). مصدر به معنی رعایة. (ناظم الاطباء). چراندن . چرانیدن . شبانی . (یاد
رعیلغتنامه دهخدارعی . [ رِ ع ْی ْ ] (ع اِ) علف و گیاه . ج ، اَرعاء. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). گیاهان که ستوران می خورند. (غیاث اللغات از منتخب اللغات و لطائف ) (آنندراج ) .
راه چوبکِشیskidding road, skid roadواژههای مصوب فرهنگستانگذرگاهی که در آن عملیات راهسازی انجام شده است و مسیر چوبکِشی را به انبارگاه متصل میکند
تایر راهسازیoff-the-road tyre, off-the-road, OTRواژههای مصوب فرهنگستانتایر خودروهای مخصوص عملیات راهسازی و ساختمانی و معدنی
رهنگاشت 1road mapواژههای مصوب فرهنگستاننگاشت حاصل از شناسایی و ارزیابی تحولات آینده که حرکت بهسوی اهداف موردنظر را در اختیار تصمیمسازان قرار میدهد
راه اصلیmajor roadواژههای مصوب فرهنگستانراهی که با توجه به عرض آن یا حجم یا سرعت حرکت وسایل نقلیه بر دیگر راهها اولویت دارد
رعیهلغتنامه دهخدارعیه . [ رَ عی ی َ ] (ع اِ) رَعیَت . رَعیَة : امیری بر سر ارباب حکمت ترا ارباب حکمت چون رعیه تو آن معطی مکرم کز تو هرگزنباشد کف رادت بی عطیه . سوزنی .رجوع به رَعیَت شود.
رعیالغتنامه دهخدارعیا. [ رُع ْ ] (ع مص ) پرداختن از جهل و باز ایستادن از آن . (از منتهی الارب ). رَعوی ْ. رِعوْ. رُعوَة. رِعوَة. (منتهی الارب ). رجوع به مصادر مذکور شود.
رعیادیلالغتنامه دهخدارعیادیلا. [ رَع ْ ] (ع اِ) رَعی ُالْاُیَّل . الافوبسکن . (از یادداشت مؤلف ). اسم سریانی رعی الابل . (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). رجوع به رعی الابل و رعی الایل شود.
رعیانلغتنامه دهخدارعیان . [ رُع ْ ] (ع ص ، اِ) ج ِ راعی . (ناظم الاطباء) (منتهی الارب ) (اقرب الموارد). ج ِ راعی ، به معنی ولی و امیر و چراننده و نگهدارنده . (آنندراج ). رجوع به راعی شود.
رعیبلغتنامه دهخدارعیب . [ رَ ] (ع ص ) هراسان . ترسان . مرعوب . وحشت زده . (یادداشت مؤلف ). ترسنده .(ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ). مرعوب . (از اقرب الموارد). خایف . (از غیاث اللغات از لطائف ) (آنندراج ).ترسانیده . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) : رو به شهر آورد س
مسواک العباسلغتنامه دهخدامسواک العباس . [ م ِس ْ کُل ْ ع َب ْ با ] (ع اِ مرکب ) رعی الأبل . رعی الایل . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (از تذکره ٔ ضریر انطاکی ). و رجوع به رعی الابل و رعی الایل شود. || بعضی گویند دوای معروفی است که بیونانی نُوارِس نامند. (یادداشت مرحوم دهخدا).
عینیةلغتنامه دهخداعینیة. [ ع َ نی ی َ ] (ع اِ) گیاهی است که آن را باریکلومانن نامند. رجوع به باریکلومانُن شود. در مخزن الادویة آمده است که عینیة به لغت اندلس ، رعی الحمام است . رجوع به رعی الحمام شود.
اکمون بزانلغتنامه دهخدااکمون بزان . [ اَ موم ْ ب َ ] (اِ) اکموبزان . دانه ایست مابین ماش و عدس و مقشر، آنرا به گاو دهند گاو را فربه کند و کستک نیز نامیده می شود و به تازی رعی الحمام می گویند.(از آنندراج ) (از برهان ). رعی الحمام . (ناظم الاطباء) (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ) (تحفه ٔ حکیم مؤمن ). و رجوع به
بارسطاریونلغتنامه دهخدابارسطاریون . [ رِ ] (معرب ، اِ) بارسطلارون . لغتی است یونانی و معنی آن به عربی حمامی بود و آن نوعی از غله باشد که مقشر کرده به گاو دهند گاو را فربه کند و به عربی رعی الحمام خوانند و آن را کبوتر بسیار دوست دارد. (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء: بارسطلارون ). نوعی از غله که ک
رعی الابللغتنامه دهخدارعی الابل . [ رَع ْ یُل ْ اِ ب ِ ] (ع اِ مرکب ) رعی الابل غلط است و رَعی ُاْلاُیَّل درست است . آطریلال . رجل الغراب . حشیشةالبرص . (یادداشت مؤلف ). رجوع به اآطریلال و رجل الغراب و رعی الایل شود.
رعیهلغتنامه دهخدارعیه . [ رَ عی ی َ ] (ع اِ) رَعیَت . رَعیَة : امیری بر سر ارباب حکمت ترا ارباب حکمت چون رعیه تو آن معطی مکرم کز تو هرگزنباشد کف رادت بی عطیه . سوزنی .رجوع به رَعیَت شود.
رعی الایللغتنامه دهخدارعی الایل . [ رَع ْ یُل ْ اُی ْ ی َ ] (ع اِ مرکب ) رعی الابل غلط و رعی الایل صحیح است . الافوبسگن اآطریلال . رعیادیلا. حشیشةالبرص . جرزالشیطان . رجل الغراب . (یادداشت مؤلف ). رجوع به اآطریلال و رجل الغراب و تحفه ٔ حکیم مؤمن (ماده ٔ رعی الابل ) و ذخیره ٔ خوارزمشاهی (ماده ٔ ر
رعی الحمارلغتنامه دهخدارعی الحمار. [ رَع ْ یُل ْ ح ِ ] (ع اِ مرکب ) خاری است شبیه به بادآورد بغایت تند، رایحه ای شبیه به رایحه ٔ حرف و بیخش تندتر و تخمش شبیه به خردل و سیاه و چون حمار را نفخ و دردی بهم رسد از خوردن این گیاه خلاص یابد گویند رعی الابل است . (از تحفه ٔ حکیم مؤمن ) (ذخیره ٔ خوارزمشاهی
رعی الحماملغتنامه دهخدارعی الحمام . [ رَع ْ یُل ْ ح ِ ] (ع اِ مرکب ) فارسطارون . بارسطارون . اکموبران . (یادداشت مؤلف ). فرسطاریون و فارسطاریون نیز گویند و آن حبی است تیره رنگ به مقدار ماش ، اندکی بزرگ است و چون پوست از وی باز کنند به رنگ عدس منقشر بود صلب و به طعم عدس اندکی شیرین تر بود. (از ذخیر
درعیلغتنامه دهخدادرعی . [ دَ ] (اِخ ) احمدبن محمدبن محمد، مکنی به ابوالعباس و مشهور به ابن ناصر (1069 - 1129هَ . ق .). از فاضلان کشور مغرب (مراکش ). او راست : الرحلة الناصریة والاجوبة. (از الاعلام زرکلی ج <span class="hl" dir
درعیلغتنامه دهخدادرعی . [ دَ ] (اِخ ) محمدبن محمدبن احمد، مکنی به ابوعبداﷲ و مشهوربه ابن ناصر. از فضلای مالکی در کشور مغرب (مراکش ) بود که به سال 1085 هَ . ق . درگذشت . او را برخی کتابها و اشعار و فتاوی است . (از الاعلام زرکلی ج 7</
حسین درعیلغتنامه دهخداحسین درعی . [ ح ُ س َ ن ِ دِ ] (اِخ ) ابن محمدبن علی بن شرحبیل مورخ . متوفی در 1143 هَ . ق . 1730/ م . او راست :«انارة البصائر فی ترجمة الشیخ بن ناصر» با شرح قصیده ٔ محمدبن ناصر. (معجم المؤلفین از فهرست خدیو
جهات فرعیلغتنامه دهخداجهات فرعی . [ ج ِ ت ِ ف َ ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) شمال شرقی ، شمال غربی ، جنوب شرقی ، جنوب غربی .