رقاصلغتنامه دهخدارقاص . [ رَق ْ قا ] (ع ص ، اِ) پای کوبنده . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (لغت محلی شوشتر نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ). پای کوب . (دهار) (ملخص اللغات حسن خطیب ) (مهذب الاسماء). بازیگر. (منتهی الارب ) (ملخص اللغات ) (آنندراج ). صیغه ٔ مبالغه از رقص . (از اقرب الموا
پیریکاسلغتنامه دهخداپیریکاس . (اِخ )کلمه در وندیداد معنی جاودان از جنود اهرمن (انگره مینیو = خرد خبیث ) دارد. (ترجمه ٔ ایران در زمان ساسانیان چ 1 ص 17). و رجوع شود به ترجمه ٔ ایران چ 2 ص <span c
رقاشلغتنامه دهخدارقاش . [ رَ ] (اِخ ) رقاش بنت ضبیعةبن قیس بن ثعلبة، مادر جاهلی است و بنورقاش بدو منسوب است و از نسل شوهر وی [شیبان بن ذهل ] از بنی بکربن وائل از عدنانی می باشند. (از اعلام زرکلی چ جدید ج 3). رجوع به رقاشی (ص نسبی ) شود.
رقاشلغتنامه دهخدارقاش . [ رَ ] (ع اِ) مار. (آنندراج ) (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
رقاشلغتنامه دهخدارقاش . [ رَ ش ِ ] (ع اِ) نام مخصوص و علم است زنان را. (ناظم الاطباء).علم است مر زنان را و آن مبنی بر کسر است و همچنین هر (فِعال ِ) که معدول از فاعلة باشد نزد اهل حجاز بروی «الف » و «لام » در نیاید و جمع کرده نشود چون : قطام و جذام و غلاب و اهل نجد آن را حکم لاینصرف دهند چون ع
رقاشلغتنامه دهخدارقاش .[ رَ ] (اِخ ) رقاش بنت همدان بن مالک بن زید، از کهلان مادر جاهلی یمانی است . فرزندانش از شوهر وی [عدی بن حارث بن مرةبن ادد] بدو نسبت داده می شود، و آنان لخم و جذام و عاملة هستند. (از اعلام زرکلی چ جدید ج 3).
رقاصکلغتنامه دهخدارقاصک .[ رَق ْ قا ص َ ] (اِ مصغر) رقاص کوچک . (فرهنگ فارسی معین ). || پاندول رقاص ساعت . (یادداشت مؤلف ). رجوع به رقاص شود.
رقاصانلغتنامه دهخدارقاصان . [ رَق ْ قا ] (اِخ ) دهی از دهستان زیبد بخش جویمند حومه ٔ شهرستان گناباد. سکنه ٔ آن 157 تن است . آب آن از قنات . محصولات عمده ٔ آنجا غلات و ارزن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
رقاصخانهلغتنامه دهخدارقاصخانه . [رَق ْ قا ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) مجلس رقص . محفل دانس . دانسینگ . (یادداشت مؤلف ). جایی که در آن رقص کنند. (فرهنگ فارسی معین ). || فحش گونه ای است که به بعضی امکنه دهند: مگر اینجا رقاصخانه است ؟؛ در اینجا حرکات ناشایست مجاز نیست .
رقاصةلغتنامه دهخدارقاصة. [ رَق ْ قا ص َ / ص ِ ] (ع ص ، اِ) یا رقاصه . مؤنث رقاص . (اقرب الموارد). مؤنث رقاص ؛ زن بازیگر و پای کوب . (یادداشت مؤلف ). زن رقص کننده . زن پای کوب . (فرهنگ فارسی معین ). || پاندول ساعت و جز آن . (یادداشت مؤلف ). || بازیی است مر
رقاصکلغتنامه دهخدارقاصک .[ رَق ْ قا ص َ ] (اِ مصغر) رقاص کوچک . (فرهنگ فارسی معین ). || پاندول رقاص ساعت . (یادداشت مؤلف ). رجوع به رقاص شود.
رقاصانلغتنامه دهخدارقاصان . [ رَق ْ قا ] (اِخ ) دهی از دهستان زیبد بخش جویمند حومه ٔ شهرستان گناباد. سکنه ٔ آن 157 تن است . آب آن از قنات . محصولات عمده ٔ آنجا غلات و ارزن است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
رقاصخانهلغتنامه دهخدارقاصخانه . [رَق ْ قا ن َ / ن ِ ] (اِ مرکب ) مجلس رقص . محفل دانس . دانسینگ . (یادداشت مؤلف ). جایی که در آن رقص کنند. (فرهنگ فارسی معین ). || فحش گونه ای است که به بعضی امکنه دهند: مگر اینجا رقاصخانه است ؟؛ در اینجا حرکات ناشایست مجاز نیست .
رقاصةلغتنامه دهخدارقاصة. [ رَق ْ قا ص َ / ص ِ ] (ع ص ، اِ) یا رقاصه . مؤنث رقاص . (اقرب الموارد). مؤنث رقاص ؛ زن بازیگر و پای کوب . (یادداشت مؤلف ). زن رقص کننده . زن پای کوب . (فرهنگ فارسی معین ). || پاندول ساعت و جز آن . (یادداشت مؤلف ). || بازیی است مر
کبک رقاصلغتنامه دهخداکبک رقاص . [ ک َ ک ِ رَق ْ قا ] (ترکیب وصفی ، اِ مرکب ) کنایه از اسب جماش است که اسب شوخ و بازیگر باشد. (برهان ) (آنندراج ).کنایه از اسب بازی کننده است . (انجمن آرای ناصری ).
ارقاصلغتنامه دهخداارقاص . [ اِ ] (ع مص ) پویه دوانیدن شتر. (منتهی الأٔرب ). در پویه داشتن اشتر. (تاج المصادر بیهقی ). || برجهانیدن . (تاج المصادر بیهقی ) (زوزنی ).برجهانیدن و ببازی داشتن کودک را. (منتهی الأرب ).