رقص کنانلغتنامه دهخدارقص کنان . [ رَ ک ُ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال رقصیدن . (فرهنگ فارسی معین ). در حال رقص : از قدمش چون فلک رقص کنان شد زمین همچو ستاره به صبح خانه گرفت اضطراب . خاقانی .مرغ شد اندر هوا رقص کنان صبحدم بلبله را
چرکزلغتنامه دهخداچرکز. [ چ َ ک َ ] (اِخ ) ولایتی در شمال ایران ، که حمداﷲ مستوفی در کتاب خود آنرا «چرکس » هم نامیده و نوشته است : «مملکتی است باقلیم ششم و صحاری و علف زارهای بسیار و مکانش صحرانشین و معاش آن گروه از دواب و مواشی بود». (از نزهةالقلوب ص 11 و <sp
چرکسلغتنامه دهخداچرکس . [ چ َ ک َ ] (اِخ ) دهی از دهستان کلیایی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاه که در 23هزارگزی شمال سنقر و یکهزارگزی بغداد شاه واقع است دامنه و سردسیر است و 45 تن سکنه دارد. آبش از چشمه ، محصولش غلات ، حبوبا
چرکسلغتنامه دهخداچرکس . [ چ َ ک َ ] (اِخ ) طایفه ای از طوایف فارس . مؤلف فارسنامه نویسد: «اصل آنها از اهل چرکس روم است ، در زمان سلاطین صفویه بفارس آمده در دهات بلوک دز کرد منزل نموده معیشت آنها از زراعت است ». (فارسنامه ٔ ناصری ص 331).
رقصندهلغتنامه دهخدارقصنده .[ رَ ص َ دَ / دِ ] (نف جعلی ) رقص کننده . (یادداشت مؤلف ). رقص کنان . رقصان . رجوع به مترادفات کلمه شود.
فریدیلغتنامه دهخدافریدی . [ ف َ ] (اِخ ) ظاهراً از شعرای معاصر سوزنی سمرقندی است زیرا سوزنی در مدیحه ای گفته است : جمله در خدمت تو رقص کنان چه معزی چه فریدی چه رشید.
خارکنانلغتنامه دهخداخارکنان . [ ک َ ] (نف مرکب ، ق مرکب ) در حال خار کندن : کف چرخ زنان بر می ، می رقص کنان در دل دل خارکنان از رخ ، گلزار نمود اینک .خاقانی .
skippingدیکشنری انگلیسی به فارسیجست و خیز کردن، پریدن، جست زدن، ورجه ورجه کردن، از قلم اندازی، تپیدن، پرش کردن، رقص کنان حرکت کردن، لی لی کردن، بالا و پایین رفتن، سفید گذاردن قسمتی از نقاشی
رقصلغتنامه دهخدارقص . [ رَ ] (ع مص ) یا رَقَص .پویه دویدن : و لا یکون الرقص الا للاعب ابل و لما سواه القفز و النقر. (منتهی الارب ). جنبیدن و برجستن . (آنندراج ) (از اقرب الموارد). پویه دویدن . (آنندراج ).- رقص درختان ؛ کنایه از جنبیدن شاخ و برگ درختان به روز باد
رقصفرهنگ فارسی عمید۱. جنبیدن؛ پا کوفتن؛ حرکات موزون با آهنگ موسیقی.۲. پایکوبی.۳. (بن مضارعِ رقصیدن) = رقصیدن⟨ رقص شتری: رقصی که از روی رسم و قاعده نباشد؛ حرکات ناموزن.
حبرقصلغتنامه دهخداحبرقص . [ ح َ ب َ ق َ ] (ع ص )شتر نر ریزه . || مرد کوتاه خردجثه ٔ ردی وبرپیچان ِ درهم شده گوشت . || (اِ) بچه ٔ حرقوص ، و آن جانوری است چون کیک جهنده . (منتهی الارب ).
رقصلغتنامه دهخدارقص . [ رَ ] (ع مص ) یا رَقَص .پویه دویدن : و لا یکون الرقص الا للاعب ابل و لما سواه القفز و النقر. (منتهی الارب ). جنبیدن و برجستن . (آنندراج ) (از اقرب الموارد). پویه دویدن . (آنندراج ).- رقص درختان ؛ کنایه از جنبیدن شاخ و برگ درختان به روز باد
سرقصلغتنامه دهخداسرقص . [ س َ ق ُ ] (اِخ ) شهری است از اندلس ، جایی با نعمت بسیار و آبادانی و بازرگانان روم و مغرب با خواسته ٔ بسیار. (حدود العالم ). رجوع به سرقسطه شود.