رنج بردارلغتنامه دهخدارنج بردار. [ رَ ب ُ ] (نف مرکب ) رنج برنده . متحمل رنج و مشقت . زحمت کش . آنچه یا آنکه رنج و تعب را بردبار باشد : به دانش بود بیگمان زنده مردخنک رنج بردار پاینده مرد. فردوسی .بدان تا تن رنج بردارشان بیاساید از
رنج بردارفرهنگ فارسی عمیدآنکه رنج و سختی تحمل میکند؛ رنجبر؛ رنجبرنده: ◻︎ بهدانش بُوَد بیگمان زنده مرد / خنک رنجبردار پایندهمرد (فردوسی: ۷/۳۶۷).
پیرنجلغتنامه دهخداپیرنج . [ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان القورات بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند. واقع در 18هزارگزی شمال بیرجند. سر راه شوسه ٔ عمومی مشهد به زاهدان . دامنه ، معتدل . دارای 72 تن سکنه . آب آن ازقنات . محصول آنجا غلات و م
رنجلغتنامه دهخدارنج . [ رَ ] (اِ) محنت . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زحمت . مشقت . (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). کُلْفَت . (مهذب الاسماء) (دهار). تعب . عناء. سختی ناشی از کار و کوشش . تعب که در کار برند : آنچه با رنج یافتی ّ و به ذل تو به آسانی از
رنزلغتنامه دهخدارنز. [ رُ ] (ع اِ) برنج . لغة فی الارز. (منتهی الارب ) (آنندراج ). ارز و برنج . (ناظم الاطباء).
پرنجلغتنامه دهخداپرنج .[ پ َ رَ / رِ ] (اِ) غله ای باشد شبیه به گندم لیکن از گندم باریکتر و ضعیف تر است . (برهان ). و در رشیدی به فتح اول و کسر ثانی آمده است . رجوع به برنج شود.
رنجبرلغتنامه دهخدارنجبر. [ رَ ب َ ] (نف مرکب ) کارگر. صنعتگر. پیشه ور. اهل صنعت . زحمت کش . (ناظم الاطباء). رنج برنده . آنکه رنج برد. محنت کش . رنج بردار. رجوع به رنج بردار شود.
رنج برداشتنلغتنامه دهخدارنج برداشتن . [ رَ ب َ ت َ ] (مص مرکب ) زحمت کشیدن . رنج کشیدن . مشقت و محنت دیدن : یکی رنج بردار و او را ببین سخنهای دانندگان برگزین . فردوسی .بدین آمدن رنج برداشتی چنین راه دشوار بگذاشتی .<p class="author
خوانندهلغتنامه دهخداخواننده . [ خوا / خا ن َن ْ دَ / دِ ] (نف ) قاری . آنکه خواند. آنکه تواند خواندن کتابت را. (یادداشت بخط مؤلف ). مقری . ج ، خوانندگان : بهر سو همی رفت خواننده ای که بهرام را پر
حکیملغتنامه دهخداحکیم . [ ح َ ] (ع ص ، اِ)دانا. (غیاث ). فرزانه . (مفاتیح العلوم ) (فرهنگ اسدی ). فرزان . خردپژوه . داننده . خردمند. دانشمند. || درست کار. (مهذب الاسماء) (السامی ) (زوزنی ). کننده ٔ کارهای سزاوار. || درست گفتار. (دهار)(السامی ) (مهذب الاسماء). || راست گفتار. || راست کار. (دهار
پائیدنلغتنامه دهخداپائیدن . [ دَ ] (مص ) توقف کردن . ببودن . بایستادن . ماندن . درنگ کردن : ای ز همه مردمی تهی و تهک مردم نزدیک تو چرا پاید . ابوشکور (از فرهنگ اسدی نخجوانی ).اگر خفته ای زود برجه ز جای وگر خود بپائی زمانی مپای .<
رنجلغتنامه دهخدارنج . [ رَ ] (اِ) محنت . (برهان قاطع) (آنندراج ) (ناظم الاطباء). زحمت . مشقت . (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). کُلْفَت . (مهذب الاسماء) (دهار). تعب . عناء. سختی ناشی از کار و کوشش . تعب که در کار برند : آنچه با رنج یافتی ّ و به ذل تو به آسانی از
رنجفرهنگ فارسی عمید۱. حالت ناخوشایند در انسان یا حیوان بر اثر درد، خستگی، و مانند آن.۲. [قدیمی] بیماری؛ مرض.۳. [قدیمی] صدمه؛ ضربه؛ آسیب.۴. [قدیمی] زحمت؛ سختی و مشقت ناشی از کاروکوشش: ◻︎ نهگشت زمانه بفرسایدش / نه آن رنج و تیمار بگزایدش (فردوسی: ۱/۸).⟨ رنج باریک: (پزشکی) [قدیمی] تب دق؛ تب
رنجدیکشنری فارسی به عربیالم , اهانة , بالة , عمل , کدح , ماساة , محاکمة , مراهق , مضايقة , معاناة , مهنة
رنجدیکشنری فارسی به انگلیسیaffliction, discomfort, distress, misery, pain, pathy _, rack, suffering, torment, torture, travail, tribulation
دره رنجلغتنامه دهخدادره رنج . [ دَرْ رَ رَ ] (اِخ ) دهی است از دهستان خنامان شهرستان رفسنجان . واقع در 35هزارگزی خاور رفسنجان و 22 هزارگزی شمال راه شوسه ٔ رفسنجان به کرمان ، با 150 تن سکنه . آب
دست ورنجلغتنامه دهخدادست ورنج . [ دَ وَ رَ ] (اِ مرکب ) دست ورنجن . سوار. دستبند. دستوار. دستورنجین . دستاورنجن : اسورة من ذهب ؛ دست ورنجهای زرین . (تفسیر ابوالفتوح چ 1 ج 5 ص 16<
دسترنجلغتنامه دهخدادسترنج . [ دَ رَ ] (اِ مرکب ) پیشه و حرفت وکسب و کار و صنعت . (برهان ) (از غیاث ) حرفه و پیشه (آنندراج ). پیشه و حرفتی که به دست خود کنند. (انجمن آرا). تجارت و هنر. (ناظم الاطباء). کسب : بیاموز فرزند را دسترنج اگر دست داری چو قارون بگنج . <
دورنجلغتنامه دهخدادورنج . [ دَ رَ ] (اِ) گیاهی طبی . (ناظم الاطباء). درونج . دورنج عقربی . (یادداشت مؤلف ). رجوع به درونج شود.
پیرنجلغتنامه دهخداپیرنج . [ رَ ] (اِخ ) دهی از دهستان القورات بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند. واقع در 18هزارگزی شمال بیرجند. سر راه شوسه ٔ عمومی مشهد به زاهدان . دامنه ، معتدل . دارای 72 تن سکنه . آب آن ازقنات . محصول آنجا غلات و م