رنجورلغتنامه دهخدارنجور. [ رَ ] (ص مرکب ) بیمار. (فرهنگ نظام ) (ناظم الاطباء). دردمند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ شعوری ص 5 ب ). خداوندرنج . (ناظم الاطباء). مریض . ناخوش . مبتلای رنج . صاحب غیاث اللغات آرد: در اصل رنج وَر بود بجهت تخفیف ماقبل واو را ضمه داده واو را
رنجوردیکشنری فارسی به انگلیسیailing, decrepit, frail, infirm, invalid, languishing, low, pained, peaked, sick, sickly, wan, weakly, psychoneurotic
دل رنجورلغتنامه دهخدادل رنجور. [ دِ رَ ] (ص مرکب ) رنجوردل . رنجیده دل . آزرده دل : چوپاسی از شب دیجور بگذشت از آن در شاه دل رنجور بگذشت . نظامی .نه چو من روز و شب ز شادی دورازپی کار خلق دل رنجور.نظامی .<b
رنجور داشتنلغتنامه دهخدارنجور داشتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) رنجور کردن . به رنجوری دچار ساختن . رجوع به رنجور شود : سخن های ناخوش ز من دور داربه بدها دل دیو رنجور دار.فردوسی .
رنجور شدنلغتنامه دهخدارنجور شدن . [ رَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) دچار رنجوری گشتن . به رنجوری مبتلا شدن . رجوع به رنجور و رنجوری شود : بیچارگان از سرما رنجور شدند. (کلیله و دمنه ).
رنجور کردنلغتنامه دهخدارنجور کردن . [ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) به رنجوری مبتلا ساختن . دچار رنجوری گردانیدن . سبب رنجوری گشتن . رجوع به رنجور و رنجوری شود.
رنجوریلغتنامه دهخدارنجوری . [ رَ ] (حامص مرکب ) بیماری .دردمندی . ضعف . ناتوانی . (ناظم الاطباء) : گفت پیغمبر که رنجوری به لاغ رنج آرد یا بمیرد چون چراغ . مولوی . || آزردگی . (ناظم الاطباء). دل آزردگی . || ملالت . غمگینی . اندوهگینی
رنجوردارلغتنامه دهخدارنجوردار. [ رَ ] (نف مرکب ) بیماردار. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خادم بیمار. (ناظم الاطباء). پرستار مریض : مگو تندرست است رنجوردارکه می پیچد از غصه رنجوروار.(بوستان ).
رنجوردللغتنامه دهخدارنجوردل . [ رَ دِ ] (ص مرکب ) آزرده خاطر. رنجیده خاطر. آزرده دل . دل آزرده : گفت صدر اسلام وارث اعمار باد، موصلی کالبد خالی کرد. گفت کی ؟ گفت نیمه ٔ ماه ربیعالاول ، خواجه عظیم رنجوردل شد. (چهارمقاله ).
رنجورگونهلغتنامه دهخدارنجورگونه . [ رَ گو ن َ / ن ِ ] (ص مرکب ) چون رنجور. اندکی رنجور. کمی رنجور. رجوع به رنجور شود : یزید مسلم بن عقبه را بخواند... و گفت ده هزار مرد برگیر و به مدینه شو... و مسلم رنجورگونه بود. یزید گفت ترا اگر از این بیم
رنجوردارفرهنگ فارسی عمیدکسی که بیمار در خانه دارد؛ بیماردار: ◻︎ مگو تندرست است رنجوردار / که میپیچد از غصه رنجوروار (سعدی۱: ۵۹).
رنجوریلغتنامه دهخدارنجوری . [ رَ ] (حامص مرکب ) بیماری .دردمندی . ضعف . ناتوانی . (ناظم الاطباء) : گفت پیغمبر که رنجوری به لاغ رنج آرد یا بمیرد چون چراغ . مولوی . || آزردگی . (ناظم الاطباء). دل آزردگی . || ملالت . غمگینی . اندوهگینی
رنجور داشتنلغتنامه دهخدارنجور داشتن . [ رَ ت َ ] (مص مرکب ) رنجور کردن . به رنجوری دچار ساختن . رجوع به رنجور شود : سخن های ناخوش ز من دور داربه بدها دل دیو رنجور دار.فردوسی .
رنجور شدنلغتنامه دهخدارنجور شدن . [ رَ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) دچار رنجوری گشتن . به رنجوری مبتلا شدن . رجوع به رنجور و رنجوری شود : بیچارگان از سرما رنجور شدند. (کلیله و دمنه ).
رنجور کردنلغتنامه دهخدارنجور کردن . [ رَ ک َ دَ ] (مص مرکب ) به رنجوری مبتلا ساختن . دچار رنجوری گردانیدن . سبب رنجوری گشتن . رجوع به رنجور و رنجوری شود.
رنجوردارلغتنامه دهخدارنجوردار. [ رَ ] (نف مرکب ) بیماردار. (آنندراج ) (ناظم الاطباء). خادم بیمار. (ناظم الاطباء). پرستار مریض : مگو تندرست است رنجوردارکه می پیچد از غصه رنجوروار.(بوستان ).
دل رنجورلغتنامه دهخدادل رنجور. [ دِ رَ ] (ص مرکب ) رنجوردل . رنجیده دل . آزرده دل : چوپاسی از شب دیجور بگذشت از آن در شاه دل رنجور بگذشت . نظامی .نه چو من روز و شب ز شادی دورازپی کار خلق دل رنجور.نظامی .<b