رهابینلغتنامه دهخدارهابین . [ رَ ] (ع اِ) ج ِ رُهبان . (تاج العروس ) (یادداشت مؤلف ). رجوع به رهبان شود. ج ِ رَهبان .(اقرب الموارد) (منتهی الارب ). رجوع به رهبان شود.
رعبانلغتنامه دهخدارعبان . [ رَ ] (اِخ ) شهری است در مرزهای واقع میان حلب و شمشاط در نزدیکی فرات ، و آن قلعه ای است زیر کوهی که زلزله آن را خراب کرد و سیف الدوله دوباره آن را ساخت . (از معجم البلدان ) (از یادداشت مؤلف ). رجوع به قاموس الاعلام ترکی ج 3 شود.
رعبونلغتنامه دهخدارعبون . [ رَ ] (ع اِ) یا ربون . بیعانه . مزد. مؤلف نشوءاللغة گوید: عربون یا اربون و عامه رعبون گویند و برخی از فصیحان با حذف حرف اول [ربون ] گفته اند. (از نشوءاللغةص 92). رجوع به ربون (در معنی بیعانه و مزد) شود.
رهبانلغتنامه دهخدارهبان . [ رَ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) خداوند راه . (ناظم الاطباء) (برهان ). راهرو. (شرفنامه ٔ منیری ). نگهبان و حافظ راه . (ناظم الاطباء) : گرفته راه امید نشسته رهبان عقل که کاروان سخاش نگسلد از کاروان . مسعودسعد.رهبا
رهبانلغتنامه دهخدارهبان . [ رَ ] (ع ص ) صیغه ٔ مبالغه است در ترس از رَهِب َ مانند خشیان از خَشِی َ. ج ، رهابین ، رهابنة، رهبانون . (از اقرب الموارد). ترسنده . (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ).
رهبانلغتنامه دهخدارهبان . [ رُ ] (ع مص ) رَهَبان . مصدر به معنی رَهَب . (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ترسیدن . (منتهی الارب ) (آنندراج ) (غیاث اللغات ). رجوع به رهب شود.
رهبانلغتنامه دهخدارهبان . [ رَ ] (ع ص ) صیغه ٔ مبالغه است در ترس از رَهِب َ مانند خشیان از خَشِی َ. ج ، رهابین ، رهابنة، رهبانون . (از اقرب الموارد). ترسنده . (از غیاث اللغات ) (از آنندراج ).
تلاللغتنامه دهخداتلال . [ ت ِ ] (ع اِ) ج ِ تل . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ). توده ٔ خاک و توده ٔ ریگ و پشته . (آنندراج ) : در فصل ربیع کلاله ٔ لاله از قلال جبال و یفاع تلال او چون قندیل عقیقین از صوامع رهابین تابان . (سندبادنامه ص <span class="hl" dir="ltr
صوامعلغتنامه دهخداصوامع. [ص َ م ِ ] (ع اِ) ج ِ صَوْمَعَة. عبادتخانه های ترسایان . (غیاث اللغات ) : و لولا دفع اﷲ الناس بعضهم ببعض لهدمت صوامع و بیع. (قرآن 40/22). چون قندیل عقیقین از صوامع رهابین تابان . (سندبادنامه ص <span class="hl" d
عقیقینلغتنامه دهخداعقیقین . [ ع َ ] (ص نسبی ) منسوب به عقیق . عقیقی . (فرهنگ فارسی معین ). از عقیق . به رنگ عقیق یعنی سرخ . (یادداشت مرحوم دهخدا) : زان عقیقین میی که هر که بدیداز عقیق گداخته نشناخت . رودکی .گرفته سوی کبک شاهین شتاب <