رهبرلغتنامه دهخدارهبر. [ رَ ب َ ] (نف مرکب ) راهبر. قائد. دال . راهنما. رهنما. هادی .مرشد: قلاووز. قلاوز. پیشرو. پیشوا. قدوه . امام . لیدر. (یادداشت مؤلف ). خفر. هادی . رهنما. بدرقه . (ناظم الاطباء). رهنما. (آنندراج ) (انجمن آرا) : به شاه جهان گفت پیغمبرم ترا
رهبرلغتنامه دهخدارهبر. [ رَ ب ُ ] (نف مرکب ) ره برنده . رهزن . راهزن . راهبر. قاطع طریق . قطاع الطریق . (یادداشت مؤلف ). رجوع به راهبُر شود. || برنده ٔ راه . راه سپار. رهسپر. رهنورد : زلزله در زمین فتاد و خروش از تکاپوی آن کُه رهبر. فرخی
رهبرفرهنگ فارسی عمید۱. کسی که دیگری را راهنمایی کند؛ راهنما؛ راهبر.۲. (سیاسی) بالاترین مقام در جمهوری اسلامی ایران؛ ولی فقیه.
رهبردلغتنامه دهخدارهبرد. [ رَ ب ُ] (اِ مرکب ) زاد سفر. (گنجینه ٔ گنجوی ) : کنون کآمد از آسمان بر زمین ره آوردش آن بود و رهبردش این .نظامی .
رهبریلغتنامه دهخدارهبری . [ رَ ب َ ] (حامص مرکب ) راهبری . دلالت و هدایت و راهنمایی و ارشاد. (ناظم الاطباء) : هرکه را رهبری کلاغ کندبیگمان دل به دخمه داغ کند. عنصری .کسی را کند سجده دانا که یزدان گزیدستش از خلق مر رهبری را.
رهبریارلغتنامه دهخدارهبریار. [ رَ ب َرْ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح پیشاهنگی ) معاون رهبر پیشاهنگی . (فرهنگ فارسی معین ).
رهبریفرهنگ فارسی عمید۱. راهنمایی؛ هدایت.۲. (سیاسی) دارندۀ بالاترین مقام در جمهوری اسلامی ایران؛ رهبر.
رهبری کردنلغتنامه دهخدارهبری کردن . [ رَ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) هدایت کردن و ارشاد نمودن . (ناظم الاطباء) : گلت از خار و خارت از پای بدر آمد و بخت بلندت رهبری کرد. (گلستان ). گفت او را ندانم گفت منت رهبری کنم . (گلستان ). طالع میمون و بخت همایون در این بقعه ام رهبری کرد. (گ
رهبردلغتنامه دهخدارهبرد. [ رَ ب ُ] (اِ مرکب ) زاد سفر. (گنجینه ٔ گنجوی ) : کنون کآمد از آسمان بر زمین ره آوردش آن بود و رهبردش این .نظامی .
رهبریلغتنامه دهخدارهبری . [ رَ ب َ ] (حامص مرکب ) راهبری . دلالت و هدایت و راهنمایی و ارشاد. (ناظم الاطباء) : هرکه را رهبری کلاغ کندبیگمان دل به دخمه داغ کند. عنصری .کسی را کند سجده دانا که یزدان گزیدستش از خلق مر رهبری را.
رهبریارلغتنامه دهخدارهبریار. [ رَ ب َرْ ] (اِ مرکب ) (اصطلاح پیشاهنگی ) معاون رهبر پیشاهنگی . (فرهنگ فارسی معین ).