روبندلغتنامه دهخداروبند. [ ب َ ] (اِ مرکب ) نقاب . (برهان قاطع) (آنندراج ). پارچه ای که زنان در بیرون خانه بر رواندازند. (فرهنگ نظام ). پارچه ٔ سفیدی مربعمستطیل که میان آن را از یک طرف مشبک کرده اند و زنان جهت رو گرفتن آن را بر روی بندند به نحوی که قطعه ٔ مشبک محاذی چشمها واقع شود تا مانع از د
روبند شدنلغتنامه دهخداروبند شدن . [ ب َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) در تداول عوام ، مأخوذ به حیا شدن . در رقابت یا رودربایستی وادار به انجام دادن کاری یا بیان گفتاری گردیدن .
روبند عمرشاهلغتنامه دهخداروبند عمرشاه . [ ب َ دِ ع ُ م َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان شهاباد بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند، واقع در 26هزارگزی جنوب غربی بیرجند. کوهستانی است و آب و هوایی معتدل دارد. آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصول این ده غلات و میوه ، و دارای <spa
روبند کردنلغتنامه دهخداروبند کردن . [ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) روبند کردن کسی را؛ به رودربایستی به کاری وادار کردن . (یادداشت مؤلف ).
روبندهلغتنامه دهخداروبنده . [ ب َ دَ / دِ ] (نف ) نعت فاعلی از مصدر روبیدن . آنکه بروبد. رجوع به روبیدن شود.
روی بندلغتنامه دهخداروی بند. [ ب َ ] (نف مرکب ) که روی خود یا دیگری را بگیرد. که روی ببندد. || (اِ مرکب ) روبند و نقاب و برقعی که زنان بر روی اندازند. (ناظم الاطباء). رجوع به روبند شود.
روبند شدنلغتنامه دهخداروبند شدن . [ ب َ ش ُ دَ ] (مص مرکب ) در تداول عوام ، مأخوذ به حیا شدن . در رقابت یا رودربایستی وادار به انجام دادن کاری یا بیان گفتاری گردیدن .
روبند عمرشاهلغتنامه دهخداروبند عمرشاه . [ ب َ دِ ع ُ م َ ] (اِخ ) ده کوچکی است از دهستان شهاباد بخش حومه ٔ شهرستان بیرجند، واقع در 26هزارگزی جنوب غربی بیرجند. کوهستانی است و آب و هوایی معتدل دارد. آب آن از رودخانه تأمین میشود. محصول این ده غلات و میوه ، و دارای <spa
روبند کردنلغتنامه دهخداروبند کردن . [ ب َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) روبند کردن کسی را؛ به رودربایستی به کاری وادار کردن . (یادداشت مؤلف ).
روبنده زدنلغتنامه دهخداروبنده زدن . [ ب َ دَ / دِ زَ دَ ] (مص مرکب ) روبند بر چهره کشیدن . نقاب بر صورت افکندن . برقع بر روی پوشیدن .
دروبندلغتنامه دهخدادروبند. [ دَ ب َ ] (اِ مرکب ) به معنی بند در و قفل ، به زیادت واو، چنانکه تنومند و برومند. (غیاث ) (آنندراج ). در و دربند. در با جمیع آلات و ادوات مسدود کردن آن از چفت و رزه و کلان و کلیدان و شب بند و غیره .
فروبندلغتنامه دهخدافروبند. [ ف ُ ب َ ] (اِ مرکب ) لبب . (یادداشت بخط مؤلف ). و آن سینه بند پالان ستور باشد. (ناظم الاطباء ذیل لغت لبب ). رجوع به لبب شود.
آروبندلغتنامه دهخداآروبند. [ ب َ ] (نف مرکب ) آنکه داند استخوان شکسته و ازجای برآمده را بهم پیوندد و جبر کند و یا بجای اندازد و ردّ کند. استخوان بند. اشکسته بند. شکسته بند. چک بند. ردّاد. مُجبّر. جبار.