روزبانلغتنامه دهخداروزبان . (ص ) درگاه نشین . (صحاح الفرس ). درگاه نشین که نوبتی و دربان باشد. (از فرهنگ اسدی ). آن که هر روز بر درگاه پادشاهان نشیند و احکام سلطان را جاری کند. (آنندراج ). آنکه بر درگاه پادشاه نشیند. (از برهان قاطع). آنکه بر درگاه پادشاه نشیند و پاسبانی کند. (ازناظم الاطباء). ق
روزبانفرهنگ نامها(تلفظ: ruzbān) (در قدیم) آن که در درگاه کاخ شاه پاسبانی میکرد ، دربانِ کاخ شاه ، نگهبان .
رازبانلغتنامه دهخدارازبان . (ص مرکب ) حافظ راز. سِرنگهدار. نگهدارنده ٔ راز. || صاحب راز، کسی را نیز گویند که سخن ارباب حاجت را بعرض سلاطین رساند.(آنندراج ) (انجمن آرا) (شعوری ج 2 ص 11) : بگفتند با را
رازبانفرهنگ فارسی عمید۱. رازدار؛ رازنگهدار؛ صاحب راز.۲. کسی که در دربار عرایض و مطالب مردم را به عرض پادشاه میرسانید.
پیرازبانparalanguageواژههای مصوب فرهنگستانآن جنبههایی از رفتار کلامی، مانند مکث و تغییر لحن، که علیرغم معنیدار بودن در نظام زبان قرار نمیگیرند
رازبانفرهنگ فارسی معین(ص مر.) 1 - رازدار. 2 - در گذشته به کسی که عرایض حاجتمندان را به عرض شاه و امیر می رسانید می گفتند.
روزبینلغتنامه دهخداروزبین . (نف مرکب ) آنکه نفع روز در نظر گیرد و از سود آینده بازماند. (یادداشت مؤلف ).
میرغضبلغتنامه دهخدامیرغضب . [ ع َ ض َ] (اِ مرکب ) جلاد. سیاف . دژخیم . روزبان . دژخی : مثل میرغضب ؛ سخت بی رحم و قسی القلب . (از یادداشت مؤلف ).
درگاه نشینلغتنامه دهخدادرگاه نشین . [ دَ ن ِ ] (نف مرکب ) درگاه نشیننده . نشیننده ٔ درگاه . روزبان . (صحاح الفرس ). ملازم در خانه . ملازم آستان . آنکه ملازم درگاه باشد : خسروا حافظ درگاه نشین فاتحه خواندوز زبان تو تمنای دعائی دارد.حافظ.
گزیرلغتنامه دهخداگزیر. [ گ ِ ] (اِ) معرب آن «جزیر»، سریانی گزیرا (حارس ، جلاد). (معجمیات عربیه - سامیه ص 232) (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). عسس . (برهان ). داروغه و روزبان و در تبریز این معنی مستعمل است : گزیری به چاهی در افتاده بو
دژخیملغتنامه دهخدادژخیم . [ دُ ] (ص مرکب ) (از : دژ، به معنی بد و زشت و درشت + خیم ، به معنی خوی و خلق ) بدخوی و بدطبیعت و بدروی . (برهان ). بدخصلت و زشت خو. (غیاث ). بدخوی . بدخو. بدطبع. (نسخه ای از لغت فرس اسدی ) : چنین گفت دژخیم نر اژدهاکه از چنگ من کس نیابد
آهرمنلغتنامه دهخداآهرمن . [ هَِ م َ ] (اِخ ) اَهرمَن . اهریمن . دیو. مقابل یزدان . فاعل شر. ظلمت : آنکه گردون را به دیوان برنهاد و کار بست وآنکجا بودش خجسته مهر، آهرمن گرای . دقیقی .بروز معرکه بانگشت اگر پدید آیدبچشم برکند از دو