روزه دارلغتنامه دهخداروزه دار. [ زَ / زِ] (نف مرکب ) صائم . (منتهی الارب ) (فرهنگ فارسی معین ). آنکه روزه گرفته . (فرهنگ فارسی معین ) : بفر علم و دانش روزه دار است همان بی طاعتی بسیارخواری .ناصرخسرو.عا
پیروزهلغتنامه دهخداپیروزه . [ زَ / زِ ] (اِ) فیروزه . فیروزج . سنگی معدنی گرانبها و آسمانی رنگ که انگشتری و زینت را بکاراست . جوهری باشد کانی ، فیروزه معرب آن است . (برهان ). جوهری است که معدن آن شهر نیشابورست بخراسان و به فیروزه که معرب آن است معروف است گویند
روزهفرهنگ فارسی عمید۱. مربوط به روز (در ترکیب با عدد): دوروزه، یکروزه.۲. (اسم) (فقه) از اعمال مذهبی، بهصورت خودداری از خوردن، آشامیدن، و سایر اعمالی که برای روزهدار منع شده از طلوع صبح تا غروب آفتاب؛ صوم.۳. (صفت) [عامیانه] روزهدار: امروز روزه بودم.⟨ روزه گشودن: (مصدر لازم) ‹روزهگشادن› [قدیمی
گروزهلغتنامه دهخداگروزه . [ گ ُ زَ / زِ ] (اِ) جمع و گروه مردم . (برهان ) (آنندراج ) (جهانگیری ) (رشیدی ). دکتر معین نوشته اند: جهانگیری (و بنقل رشیدی )به معنی جمع و گروه مردم آورده اند بدون شاهد، و ظاهراً مصحف «گروه » است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ).
روزهفرهنگ فارسی عمید۱. مربوط به روز (در ترکیب با عدد): دوروزه، یکروزه.۲. (اسم) (فقه) از اعمال مذهبی، بهصورت خودداری از خوردن، آشامیدن، و سایر اعمالی که برای روزهدار منع شده از طلوع صبح تا غروب آفتاب؛ صوم.۳. (صفت) [عامیانه] روزهدار: امروز روزه بودم.⟨ روزه گشودن: (مصدر لازم) ‹روزهگشادن› [قدیمی
روزهلغتنامه دهخداروزه . [ زَ / زِ ] (ص نسبی ، اِ) (از: روز +ه نسبت ). منسوب به روز: یکروزه ، دوروزه . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). اغلب بصورت مرکب آید : یک کف پست تو بصحرای عشق برگ چهل روزه تماشای عشق . ن
دوروزهلغتنامه دهخدادوروزه . [ دُ زَ / زِ ] (ص نسبی ) منسوب به دوروز. در طول دوروز. برای دوروز. رجوع به ترکیب دوروز ذیل کلمه ٔ دو شود.- در این دوروزه ؛ در این نزدیکی . در یکی دو روز متصل به روزی که در آنند. بزودی . (ناظم الاطباء).<br
حصن پیروزهلغتنامه دهخداحصن پیروزه . [ ح ِ ن ِ زَ ] (اِخ ) حصار پیروزه . (انجمن آرای ناصری ). حصن فیروزه .
پیروزهلغتنامه دهخداپیروزه . [ زَ / زِ ] (اِ) فیروزه . فیروزج . سنگی معدنی گرانبها و آسمانی رنگ که انگشتری و زینت را بکاراست . جوهری باشد کانی ، فیروزه معرب آن است . (برهان ). جوهری است که معدن آن شهر نیشابورست بخراسان و به فیروزه که معرب آن است معروف است گویند
تاج فیروزهلغتنامه دهخداتاج فیروزه . [ ج ِ زَ / زِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) کنایه از فلک . (آنندراج ). آسمان . (مجموعه مترادفات ). کنایه از آسمان است .(برهان ). || (اِخ ) تاج کیخسرو شاه . (شرفنامه ٔ منیری ). تاج کیخسرو را نیز گفته اند. (برهان ).
خاک فیروزهلغتنامه دهخداخاک فیروزه . [ ک ِ زَ / زِ ] (ترکیب اضافی ، اِ مرکب ) ریزه ٔ فیروزه . خرده ٔ فیروزه . آنچه فیروزه از کان درست و بزرگ برآید نگینه ٔ انگشتری و غیره سازند و آنچه ریزه ٔ باریک برآید آن را خاک فیروزه گویند. (غیاث اللغات ) (آنندراج ).