روشن دیدهلغتنامه دهخداروشن دیده . [ رَ / رُو ش َ دَ / دِ ] (ص مرکب ) روشن بین . روشن نظر. که دیده ٔ بینا دارد. که دیده پاک و صافی دارد : باحیا گفت او مرا و چشم من روشن بدوهرکه روشن دیده تر شد بیشتر
اتومبیلرانی سرعتmotor racing, auto racing, automobile racing, car racingواژههای مصوب فرهنگستانمسابقۀ سرعتی برای خودروهای تقویتشده در مسیری ویژه یا ازپیشمشخصشده
روشنلغتنامه دهخداروشن . [ رَ ش ِ ] (اِخ ) یکی از مفسرین اوستاست که مکرراً نامش در تفسیر پهلوی (زند) یاد شده است . (یسنا تفسیر و تألیف پورداود حاشیه ٔ ص 159).
روشنلغتنامه دهخداروشن . [ رَ / رُو ش َ ] (ص ) تابناک . نورانی . منور. درخشان . تابان . (ناظم الاطباء)(فرهنگ فارسی معین ). چیز دارنده ٔ نور مثل چراغ و آفتاب و اطاق روشن . (فرهنگ نظام .). مُضی ٔ. منیر. باهر.بافروغ . مقابل تاریک . (یادداشت مؤلف ) <span class="h
روشنلغتنامه دهخداروشن . [ رَ ش َ ] (اِخ ) دهی است واقع در 20500گزی جنوب غربی گرشک در افغانستان در 64 درجه و 24 دقیقه و 14 ثانیه طول شرقی و <span class="hl" d
روشنلغتنامه دهخداروشن . [ رَ ش َ ] (معرب ، اِ) روزن . (دهار) (منتهی الارب ). کُوَّة. ج ، رَواشِن . (از اقرب الموارد).مضوی . (یادداشت مؤلف ) : دود غم و اندوه از موقد دل او به روشن چشم او برآمد. (تاج المآثر).
منوردیکشنری عربی به فارسیروشن کردن , درخشان ساختن , زرنما کردن , چراغاني کردن , موضوعي را روشن کردن , روشن (شده) , منور , روشن فکر
وضحدیکشنری عربی به فارسیروشن کردن , واضح کردن , توضيح دادن , شفاف , روشن , باتوضيح روشن کردن , شرح دادن
روشنلغتنامه دهخداروشن . [ رَ ش ِ ] (اِخ ) یکی از مفسرین اوستاست که مکرراً نامش در تفسیر پهلوی (زند) یاد شده است . (یسنا تفسیر و تألیف پورداود حاشیه ٔ ص 159).
روشنلغتنامه دهخداروشن . [ رَ / رُو ش َ ] (ص ) تابناک . نورانی . منور. درخشان . تابان . (ناظم الاطباء)(فرهنگ فارسی معین ). چیز دارنده ٔ نور مثل چراغ و آفتاب و اطاق روشن . (فرهنگ نظام .). مُضی ٔ. منیر. باهر.بافروغ . مقابل تاریک . (یادداشت مؤلف ) <span class="h
روشنلغتنامه دهخداروشن . [ رَ ش َ ] (اِخ ) دهی است واقع در 20500گزی جنوب غربی گرشک در افغانستان در 64 درجه و 24 دقیقه و 14 ثانیه طول شرقی و <span class="hl" d
روشنلغتنامه دهخداروشن . [ رَ ش َ ] (معرب ، اِ) روزن . (دهار) (منتهی الارب ). کُوَّة. ج ، رَواشِن . (از اقرب الموارد).مضوی . (یادداشت مؤلف ) : دود غم و اندوه از موقد دل او به روشن چشم او برآمد. (تاج المآثر).
دل روشنلغتنامه دهخدادل روشن . [ دِ رَ / رُو ش َ ] (ص مرکب ) روشن دل . روشن ضمیر.دل آگاه . (فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) : داند آن عقلی که او دل روشنیست در میان لیلی و من فرق نیست .مولوی .
تاریک و روشنلغتنامه دهخداتاریک و روشن . [ ک ُ رَ / رُو ش َ ] (ترکیب عطفی ، ص مرکب ) اوائل بین الطلوعین : فلان صبح تاریک و روشن از خانه بیرون رفته شب برمی گردد. (فرهنگ نظام ). رجوع به تاریک روشن شود.
تاریک روشنلغتنامه دهخداتاریک روشن . [ ری رَ / رُو ش َ ] (ص مرکب ، اِ مرکب ) تاریک و روشن . صبحگاه که هنوز هوا تمام روشن نشده است . آن وقت از صبح که هوا گرگ و میش است . آن گاه صبح که هوا نه تاریک تاریک و نه روشن روشن است . زمانی از صبح که تاریکی و روشنایی بهم آمیخته
راست و روشنلغتنامه دهخداراست و روشن . [ ت ُ رَ ش َ ] (ترکیب عطفی ، صفت مرکب ) آشکار. علنی . بی پروا : همه را راست روشن ازکم و بیش راست و روشن ستد برشوت خویش . نظامی .و رجوع به راست راست شود.
چراغ روشنلغتنامه دهخداچراغ روشن . [ چ َ / چ ِ رَ / رُو ش َ ] (اِ مرکب ) جمله ٔ چراغ تو روشن باد، خطابی دعایی خیرگونه کسبه و تجار را شب هنگام .- چراغ روشن بودن ؛ کنایه است از گرم بودن بازار کسی یا چیزی