رکاب دارفرهنگ فارسی عمید۱. جلودار.۲. کسی که وظیفهاش نگه داشتن رکاب اسب است تا دیگری سوار اسب شود.۳. کسی که سواره یا پیاده همراه مخدوم خود میرود و لوازم او را با خود میبرد.۴. [قدیمی] ساقی.
چرکابلغتنامه دهخداچرکاب . [ چ ِ ] (اِ مرکب ) آب گنده و کثیف . (آنندراج ). آب ناپاک و پلید و کثیف و آب آلوده ٔ به چرک و بچربی . (ناظم الاطباء). آب چرکین . رجوع به چرک شود.
رقابلغتنامه دهخدارقاب . [ رِ ] (ع مص ) مصدر به معنی مراقبة. (منتهی الارب ). نگاهبانی کردن چیزی را. || ترسیدن : راقب اﷲ فی امره ؛ ای خافه . (ناظم الاطباء). رجوع به مراقبة شود.
رقابلغتنامه دهخدارقاب . [ رِ ] (ع اِ) ج ِ رَقَبَة به معنی گردن . (از فرهنگ نظام ) (از غیاث اللغات ) (آنندراج ). (ترجمان جرجانی چ دبیرسیاقی ص 52) (منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) : گرد کردند سرین محکم کردند رقاب رویها یکسره کردن
رکابلغتنامه دهخدارکاب . [ رُک ْ کا ] (ع ص ، اِ) ج ِ راکب . (منتهی الارب ) (صراح اللغة) (ناظم الاطباء). رجوع به راکب شود.- رکاب السفینه ؛ کشتی سواران . (از ناظم الاطباء).|| کابوس .گویند: علاه الرکاب . (از اقرب الموارد).
مردلغتنامه دهخدامرد. [ م َ ] (اِ) انسان نرینه . آدمیزاد نر. جنس نر از انسان . نوع نر از آدمی . مقابل زن که نوع ماده است . (ناظم الاطباء) : مردیش مردمیش را بفریفت مرد بود از دم زنان نشگیفت . نظامی . || انسان نرینه ٔ به حد بلوغ رسید
رکابلغتنامه دهخدارکاب . [ رُک ْ کا ] (ع ص ، اِ) ج ِ راکب . (منتهی الارب ) (صراح اللغة) (ناظم الاطباء). رجوع به راکب شود.- رکاب السفینه ؛ کشتی سواران . (از ناظم الاطباء).|| کابوس .گویند: علاه الرکاب . (از اقرب الموارد).
رکابلغتنامه دهخدارکاب . [ رَک ْ کا ] (ع ص ) مرد شترسوار. (منتهی الارب )(ناظم الاطباء). مرد بسیار سوارشونده . (از اقرب الموارد). || مرد کوشش کننده . (ناظم الاطباء).
رکابلغتنامه دهخدارکاب . [ رِ ] (ع اِ) شتران که بدان سفر کرده شود (واحد ندارد) یا واحد آن راحلة است . ج ، رُکُب و رِکابات و رَکائِب . (منتهی الارب ) (از ناظم الاطباء). شتر که واحد آن راحلة است و ج ، رکائب و رکب و رکابات . (از اقرب الموارد). شتران که بر آن سفر کنند. اشتران باری نر و همه یکسان و
رکابفرهنگ فارسی عمید۱. [جمع: رُکُب] حلقۀ فلزی که به زین اسب آویزان میکنند و هنگام سوار شدن پا در آن میگذارند.۲. پلهمانندی در کنار درشکه، اتومبیل، یا اتوبوس که مسافران هنگام سوار شدن و پیاده شدن پا بر آن میگذارند.۳. [جمع: رکائب] [قدیمی، مجاز] اسبِ سواری؛ مَرکب.۴. [قدیمی] نوعی پیالۀ هشتپهلوی بلند.
درازرکابلغتنامه دهخدادرازرکاب . [ دِ رِ ] (ص مرکب ) که رکاب دراز دارد. || به مجاز، برافراشته قد و بلندبالا : گاه از او اشهب فراخ عنان گاه از او ادهم دراز رکاب .سوزنی .
خوش رکابلغتنامه دهخداخوش رکاب . [ خوَش ْ / خُش ْ رِ ] (ص مرکب ) اسب مطیع. اسب فرمانبردار و باتعلیم و رام . (ناظم الاطباء).
چابک رکابلغتنامه دهخداچابک رکاب . [ ب ُ رِ ] (ص مرکب ) سوار نیک و فارس : ز جنگی سواران چابک رکاب به نهصد هزار آمد اندر حساب . نظامی (شرفنامه ).سوار هنرمند چابک رکاب که بر آتش انگشت زد بی حساب .نظامی (از شرفنامه
چرکابلغتنامه دهخداچرکاب . [ چ ِ ] (اِ مرکب ) آب گنده و کثیف . (آنندراج ). آب ناپاک و پلید و کثیف و آب آلوده ٔ به چرک و بچربی . (ناظم الاطباء). آب چرکین . رجوع به چرک شود.
رکابلغتنامه دهخدارکاب . [ رُک ْ کا ] (ع ص ، اِ) ج ِ راکب . (منتهی الارب ) (صراح اللغة) (ناظم الاطباء). رجوع به راکب شود.- رکاب السفینه ؛ کشتی سواران . (از ناظم الاطباء).|| کابوس .گویند: علاه الرکاب . (از اقرب الموارد).