ریخلغتنامه دهخداریخ . (اِ) فضله (انسان و حیوان ) که آبکی باشد. سرگین . غایط. (فرهنگ فارسی معین ). فضله ٔ انسان و دیگر حیوانات که روان و بطور اسهال دفع شود. (از یادداشت مؤلف ) (ناظم الاطباء) (از برهان ). فضله ٔ ریق صاحب اسهال . (ازانجمن آرا) (آنندراج ). نجاست . (زمخشری ). پیخال مرغ .(غیاث ال
ریخلغتنامه دهخداریخ . [ رَ ] (ع اِ) دوری و گشادگی مابین دو ران . (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء) (آنندراج ).
ریخلغتنامه دهخداریخ . [ رَ ] (ع مص ) سست و فروهشته گردیدن . (منتهی الارب ) (از آنندراج ) (از اقرب الموارد). || فراخ و گشاده گردیدن میان هر دو ران چندان که با هم نپیوندد. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب ) (آنندراج ).
بالارَسreach stackerواژههای مصوب فرهنگستانخودروِ بارکش با تجهیزاتی برای بلند کردن و روی هم چیدن و جابهجایی همزمان چند بارگُنج
محدودۀ دسترسیarm's reachواژههای مصوب فرهنگستانفضایی پیرامون یک سامانۀ الکتریکی که در آن فرد میتواند بدون نیاز به ابزار خاص، به سامانه دسترسی داشته باشد
گسترۀ دستانarm span, reachواژههای مصوب فرهنگستاناندازۀ طول بین نوک انگشتان میانی دو دست با هم در حالتی که دو دست در راستای هم و موازی با زمین کاملاً گشوده شوند که متوسط آن متناظر با قد فرد است
احتراق پرسوختrich combustion, rich burnواژههای مصوب فرهنگستاناحتراقی که در آن میزان اکسیدکننده کمتر از اندازۀ لازم برای سوختن کامل مواد کربنی است
رخ رخلغتنامه دهخدارخ رخ . [ رَ رَ ] (ص مرکب ) رخنه رخنه . (یادداشت مؤلف ). چاک چاک . ظاهراً مبدل و مخفف لخت لخت است : ای کرده دلم غم تو رخ رخ تا چند کنم ز عشق پازخ . عماد شهریاری .تو شاد بادی و آزاد بادی از غم دهرعدوت مانده ز ب
ریخوک/ ریخونک/ ریخوواژهنامه آزادکسی که اسهال دارد و نمی تواند خود را کنترل کند. 2 - کنایه از:آدم ضعیف .
ریخیلغتنامه دهخداریخی . (ص نسبی ) منسوب است به ریخ که موضعی است به خراسان . از آن ناحیه است محمدبن قاسم بن حبیب صفار و اولاد او که محدثانند. (از منتهی الارب ).
ریخیزلغتنامه دهخداریخیز. (اِ) چوبی که گاوآهن را بدان نصب کرده و آن رابر خیش بسته زمین را شیار کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (آنندراج ). چوب گاوآهن . (از شعوری ج 2 ص 18).
ریختگیلغتنامه دهخداریختگی . [ ت َ/ ت ِ ] (حامص ) ریزش و سفک . (ناظم الاطباء). ریزش . (فرهنگ فارسی معین )... برد و حال نیک نشان دهد [ برآمدن نفث به یکبار ] یکی ریختگی ماده دوم برآنکه قوه قوی است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || هر چیز روان شده ٔ در قالب ریخته . (از ن
ریختملغتنامه دهخداریختم . [ ت ِ ] (اِ) بام سقف . || سد و ورغ . (از ناظم الاطباء). رصیف . ساحل ساخته ٔ دریا. (یادداشت مؤلف ).
ثلطلغتنامه دهخداثلط. [ ث َ ] (ع اِ) ریخ پیل و مانندآن . || (مص ) ریخ زدن گاو و اشتر و کودک وجز آن . || سرگین اوکندن . || ثلط کسی را؛ زدن او را به ثلط. آلودن کسی را به ریخ .
مثلطلغتنامه دهخدامثلط. [ م َ ل َ ] (ع اِ) مخرج ریخ . (منتهی الارب ) (آنندراج ). محل خروج ریخ پیل . (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط).
منثجلغتنامه دهخدامنثج . [ م ِ ث َ ] (ع ص ) خرج فلان منثجاً؛ برآمد ریخ زنان . (منتهی الارب ).ریخ زنان برآمد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد).
ریخیلغتنامه دهخداریخی . (ص نسبی ) منسوب است به ریخ که موضعی است به خراسان . از آن ناحیه است محمدبن قاسم بن حبیب صفار و اولاد او که محدثانند. (از منتهی الارب ).
ریخته پالغتنامه دهخداریخته پا. [ ت َ / ت ِ ] (ص مرکب ) اسبی که تناسب اعضاء و مفاصلش بغایت خوب باشد گویا به قالب ریخته اند. (آنندراج ) (از غیاث اللغات ) : سخت سم نرم دم آگنده سرین پهن کفل چرب مو خشک پی افروخته سر ریخته پا.<p cla
ریخیزلغتنامه دهخداریخیز. (اِ) چوبی که گاوآهن را بدان نصب کرده و آن رابر خیش بسته زمین را شیار کنند. (ناظم الاطباء) (از برهان ) (آنندراج ). چوب گاوآهن . (از شعوری ج 2 ص 18).
ریختگیلغتنامه دهخداریختگی . [ ت َ/ ت ِ ] (حامص ) ریزش و سفک . (ناظم الاطباء). ریزش . (فرهنگ فارسی معین )... برد و حال نیک نشان دهد [ برآمدن نفث به یکبار ] یکی ریختگی ماده دوم برآنکه قوه قوی است . (ذخیره ٔ خوارزمشاهی ). || هر چیز روان شده ٔ در قالب ریخته . (از ن
ریختملغتنامه دهخداریختم . [ ت ِ ] (اِ) بام سقف . || سد و ورغ . (از ناظم الاطباء). رصیف . ساحل ساخته ٔ دریا. (یادداشت مؤلف ).
دریخلغتنامه دهخدادریخ . [ دَ / دِ ] (اِ) دریغ. به معنی دریغ است . (از لسان العجم شعوری ج 1 ورق 435) (ناظم الاطباء). رجوع به دریغ شود.- دریخ آمدن ؛ دریغ آمدن . افس
تاریخلغتنامه دهخداتاریخ . (ع مص ، اِ) تأریخ . توریخ . نوشتن کتاب را. (منتهی الارب ). وقت چیزی پدید کردن . و در اصطلاح ، تعیین کردن ْ مدتی را از ابتدای امر عظیم و قدیم مشهور تا ظهور امر ثانی که عقب او است تا که دریافته شود بزمانه ٔ آینده و دیگر مدت ظهور این امر ثانی بلحاظ نسبت بعد مدت امر قدیم
شماریخلغتنامه دهخداشماریخ . [ ش َ ] (ع اِ) ج ِ شمراخ . (ناظم الاطباء). || ج ِ شمروخ . (اقرب الموارد)(ناظم الاطباء). رجوع به شمراخ و شمروخ شود. || (اِخ ) (اصطلاح فلکی ) مجموع ستارگان صورت سبع و صورت قنطورس . (یادداشت مؤلف ). ستارگان قنطورس و شیرش را شماریخ خوانند، یعنی خوشه های خرما. (التفهیم )
زوریخلغتنامه دهخدازوریخ . (اِخ ) شهری در سویس و کرسی کانتون زوریخ است .این شهر بر کنار لیما که در همین مکان از دریاچه ٔ زوریخ خارج میشود واقع است و 438800 تن سکنه دارد. درین شهر یک دانشگاه و موزه ٔ مهمی تأسیس شده است . این شهر یکی از بزرگترین شهرها و از مراکز
زوریخلغتنامه دهخدازوریخ . (اِخ ) دریاچه ای است در کشور سویس و در میان کانتن زوریخ ، شویز و سن گال قرار دارد و سطح آن معادل 88 کیلومتر مربع است . (از لاروس ).