ریزهلغتنامه دهخداریزه . [ زِ ] (اِخ ) دهی از بخش طیبات شهرستان مشهد. دارای 231 تن سکنه . آب آن از قنات و محصول عمده ٔ آنجا غلات ، بنشن ، زیره و صنایع دستی آنجا قالیچه و کرباس بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
ریزهلغتنامه دهخداریزه . [زَ / زِ ] (اِخ ) دهی از بخش حومه ٔ شهرستان قوچان . دارای 231 تن سکنه . آب آن از قنات و محصولات عمده ٔ آنجا غلات و میوه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
ریزهلغتنامه دهخداریزه . [ زَ / زِ ] (ص ، اِ) پارچه . قطعه . خرده . خرده ٔ کوچک از هر چیزی . (ناظم الاطباء). خرد. (شعوری ج 2 ص 20). صغیر.سخت خرد. بسیار ریز. (یادداشت مؤلف ). هرچه در غایت خردی
ریزهفرهنگ فارسی عمیدریز؛ خرد؛ کوچک؛ خرده و اندکی از چیزی.⟨ ریزهریزه: خردهخرده؛ پارهپاره؛ ریزریز.
ریزه ریزهلغتنامه دهخداریزه ریزه . [ زَ / زِ زَ / زِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) پاره پاره . ذره ذره . پارچه پارچه . (ناظم الاطباء). هسیس . (منتهی الارب ) : ریزه ریزه صدق هرروزه چراجمع می ناید در این انبار
ریزه ریزهلغتنامه دهخداریزه ریزه . [ زَ / زِ زَ / زِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) پاره پاره . ذره ذره . پارچه پارچه . (ناظم الاطباء). هسیس . (منتهی الارب ) : ریزه ریزه صدق هرروزه چراجمع می ناید در این انبار
ریزهپنبهlinterواژههای مصوب فرهنگستانلیف کوتاه متصل به دانۀ پنبه که از پنبۀ پاکشده و در طی فرایند پنبهپاککنی به دست میآید
خردخاملغتنامه دهخداخردخام . [ خ ُ ] (ص مرکب ) نرم شده . ریزه ریزه شده . (ناظم الاطباء). ساییده و ریزه ریزه کرده . (آنندراج ).
ریزه چینلغتنامه دهخداریزه چین . [ زَ / زِ ] (نف مرکب ) که قطعات خرد چیزی را بچیند و بردارد. ریزه خوار. (یادداشت مؤلف ) : جرعه خوار ساغر فکر بلند از تشنگی ریزه چین سفره ٔ راز منند از ناشتا. خاقانی .روم
ریزه چینیلغتنامه دهخداریزه چینی . [ زَ / زِ ] (حامص مرکب ) عمل و صفت ریزه چین . رجوع به ریزه چین شود.
ریزه خطلغتنامه دهخداریزه خط. [ زَ / زِ خ َ ] (اِ مرکب ) خط ریزه و باریک . مقابل خط جلی . (ناظم الاطباء).
ریزه خوارلغتنامه دهخداریزه خوار. [ زَ / زِ خوا / خا ] (نف مرکب ) ریزه خور. که خرده های ریز پس مانده ٔ کسی را بخورد. ریزه خور : درگاه سیف دین را نقد است خوان رضوان ادریس ریزه خوارش و ارواح میده آور.<
ریزه خوانلغتنامه دهخداریزه خوان . [ زَ / زِ خوا / خا ] (نف مرکب ) که بدی گوید آهسته . (یادداشت مؤلف ). رجوع به ریزه خوانی شود.
دل ریزهلغتنامه دهخدادل ریزه . [ دِ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) ریزه دل . دل خرد و ناچیز و ناقص . دل که استعداد کسب عوالم روحانی ندارد. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) : این چنین دل ریزه ها را دل مگوسبزوار اندر ابوبکری مجو.<p class="
حسن آباد آب ریزهلغتنامه دهخداحسن آباد آب ریزه . [ ح َ س َ دِ زِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کرون بخش نجف آباد شهرستان اصفهان در 50 هزارگزی باختر نجف آباد و نه هزارگزی جنوب شوسه ٔ نجف آباد به دامنه . جلگه و معتدل است . 240 تن سکنه ٔ فارسی
خاک ریزهلغتنامه دهخداخاک ریزه . [ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) خاکی که از پرویزن و نظایر آن بدر کرده باشند، مقابل خاک درشت . کِدیَون . (منتهی الارب ).
خرده ریزهلغتنامه دهخداخرده ریزه . [ خ ُ دَ / دِ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) چیزهای بسیار کوچک . آشغال . ریزه پیزه . خرت و پرت . خرده ریز.
خوان ریزهلغتنامه دهخداخوان ریزه . [ خوا / خا زَ / زِ ] (اِ مرکب ) ریزه ٔ خوان . ته سفره . ته مانده ٔ سفره : چون بخوان ریزه ٔ تو پروردم نعمت از خوان تو بسی خوردم . نظامی .<b