ریزه کارلغتنامه دهخداریزه کار. [ زَ /زِ ] (ص مرکب ) باریک بین . دقیق . خوش کار. زیرک . هوشیار. وقوف دار. (ناظم الاطباء): تَبَن ؛ زیرک و باریک بین و ریزه کار گردیدن . متطرس ؛ فرد ریزه کار و پسندیده کار.(منتهی الارب ). || ظریف . (ناظم الاطباء).
ریزه کارفرهنگ فارسی عمید۱. نازککار؛ کسی که نقشهای ظریف به کار میبرد.۲. هنرمندی که چیزهای زیبا و ظریف بسازد.
ریزه ریزهلغتنامه دهخداریزه ریزه . [ زَ / زِ زَ / زِ ] (ص مرکب ، ق مرکب ) پاره پاره . ذره ذره . پارچه پارچه . (ناظم الاطباء). هسیس . (منتهی الارب ) : ریزه ریزه صدق هرروزه چراجمع می ناید در این انبار
ریزه کاریلغتنامه دهخداریزه کاری . [ زَ / زِ ] (حامص مرکب ) باریک بینی . دقت . (ناظم الاطباء): تبتین ؛ ریزه کاری و باریک بینی کردن . (منتهی الارب ). || زیرکی . وقوف داری . (ناظم الاطباء). || خوشکاری . ظرافت . لطافت . (ناظم الاطباء). ترسیم دقیق اشکال و نقشهای ظریف ب
ریزه کاریفرهنگ فارسی عمیدنازککاری؛ به کار بردن شکلها و نقشهای ظریف؛ نشان دادن کوچکترین و ریزترین اجزای چیزی در نقاشی و سایر هنرهای زیبا.
تبانةلغتنامه دهخداتبانة. [ ت َ ن َ ] (ع مص ) زیرک شدن . (تاج المصادر بیهقی ). زیرک و باریک بین و ریزه کار گردیدن . (آنندراج ) (ناظم الاطباء). تَبَن نعت است از آن . (آنندراج ). تبن تبناً و تبانة؛ زیرک و باریک بین و ریزه کار گردید. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء).
متعتدلغتنامه دهخدامتعتد. [ م ُ ت َ ع َت ْ ت ِ ] (ع ص ) زیرک و ریزه کار در صنعت . (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد). و رجوع به تعتد شود.
متطرسلغتنامه دهخدامتطرس . [ م ُ ت َ طَرْ رِ ] (ع ص ) پرهیز کننده از چیزی و چیزی پاک و نفیس خورنده . (آنندراج ). کسی که نخورد و نیاشامد مگر پاک و خوشبوی را. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). || مرد ریزه کار و پسندیده کار. (از منتهی الارب ) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط). || م
پسندیدهلغتنامه دهخداپسندیده . [ پ َ س َ دَ / دِ ] (ن مف ) پسند. پسنده . مقبول . پذیرفته . خوش آمد. خوش آیند. قبول کرده . (برهان قاطع). مطبوع . مرضی . مرضیه . مرتضی . (مهذب الاسماء).رضی ّ. رضیه . راضیه : میان پیغمبر صلی اﷲ علیه و سلم و ابو
کارلغتنامه دهخداکار. (اِ) آنچه از شخص یا چیزی صادر گردد و آنچه شخص خود را بدان مشغول سازد و فعل و عمل وکردار. (ناظم الاطباء). آنچه کرده و بجا آورده شود که الفاظ دیگرش عمل و فعل و شغل است . (فرهنگ نظام ). امر. شأن . اقدام . رفتار. رفتار و کردار : کار بوسه چو آب خو
ریزهلغتنامه دهخداریزه . [ زِ ] (اِخ ) دهی از بخش طیبات شهرستان مشهد. دارای 231 تن سکنه . آب آن از قنات و محصول عمده ٔ آنجا غلات ، بنشن ، زیره و صنایع دستی آنجا قالیچه و کرباس بافی است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
ریزهلغتنامه دهخداریزه . [زَ / زِ ] (اِخ ) دهی از بخش حومه ٔ شهرستان قوچان . دارای 231 تن سکنه . آب آن از قنات و محصولات عمده ٔ آنجا غلات و میوه است . (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9).
ریزهلغتنامه دهخداریزه . [ زَ / زِ ] (ص ، اِ) پارچه . قطعه . خرده . خرده ٔ کوچک از هر چیزی . (ناظم الاطباء). خرد. (شعوری ج 2 ص 20). صغیر.سخت خرد. بسیار ریز. (یادداشت مؤلف ). هرچه در غایت خردی
ریزهفرهنگ فارسی عمیدریز؛ خرد؛ کوچک؛ خرده و اندکی از چیزی.⟨ ریزهریزه: خردهخرده؛ پارهپاره؛ ریزریز.
دل ریزهلغتنامه دهخدادل ریزه . [ دِ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) ریزه دل . دل خرد و ناچیز و ناقص . دل که استعداد کسب عوالم روحانی ندارد. (از فرهنگ لغات و تعبیرات مثنوی ) : این چنین دل ریزه ها را دل مگوسبزوار اندر ابوبکری مجو.<p class="
حسن آباد آب ریزهلغتنامه دهخداحسن آباد آب ریزه . [ ح َ س َ دِ زِ ] (اِخ ) دهی است از دهستان کرون بخش نجف آباد شهرستان اصفهان در 50 هزارگزی باختر نجف آباد و نه هزارگزی جنوب شوسه ٔ نجف آباد به دامنه . جلگه و معتدل است . 240 تن سکنه ٔ فارسی
خاک ریزهلغتنامه دهخداخاک ریزه . [ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) خاکی که از پرویزن و نظایر آن بدر کرده باشند، مقابل خاک درشت . کِدیَون . (منتهی الارب ).
خرده ریزهلغتنامه دهخداخرده ریزه . [ خ ُ دَ / دِ زَ / زِ ] (اِ مرکب ) چیزهای بسیار کوچک . آشغال . ریزه پیزه . خرت و پرت . خرده ریز.
خوان ریزهلغتنامه دهخداخوان ریزه . [ خوا / خا زَ / زِ ] (اِ مرکب ) ریزه ٔ خوان . ته سفره . ته مانده ٔ سفره : چون بخوان ریزه ٔ تو پروردم نعمت از خوان تو بسی خوردم . نظامی .<b