ریشخندلغتنامه دهخداریشخند. [ خ َ ] (اِمص مرکب ) سخره . (شرفنامه ٔ منیری ). کنایه از سخریه و استهزاء. (آنندراج ) (از ناظم الاطباء). استهزاء و تمسخر. (غیاث اللغات ). فسوس . افسوس . خنده ٔ به استهزاء. (یادداشت مؤلف ) : چرخ داند که ریشخند است این نه چون آن ریش گاو ک
ریشخنددیکشنری فارسی به انگلیسیpersiflage, blandishment, cajolery, derision, jest, quip, ridicule, sarcasm, scoff, sneer
ریشخند کردنلغتنامه دهخداریشخند کردن . [ خ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تمسخر کردن . استهزا و مسخره نمودن . (ناظم الاطباء). استهزاء کردن . مسخره کردن . تمسخر نمودن . دست انداختن . (یادداشت مؤلف ) : آتشی کآب را بلند کندبر تن خویش ریشخند کند. سنایی .<
ریشخندهلغتنامه دهخداریشخنده . [ خ َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) ریشخند. (ناظم الاطباء). رجوع به ریشخند شود.
ریشخندیلغتنامه دهخداریشخندی . [ خ َ ] (ص نسبی ) مضحکه . سخریه . این کلمه را در صورتی می گویند که شخص کار پستی را که لایق مهمی نباشد مرتکب گردد. (ناظم الاطباء). || سخره . (شرفنامه ٔ منیری ). که تملق که بدو کنند برای هر امری آماده شود. که با تملق فریب خورد.که او را آسان ریشخند توان کرد. (یادداشت م
ریشخند کردنلغتنامه دهخداریشخند کردن . [ خ َ ک َ دَ ] (مص مرکب ) تمسخر کردن . استهزا و مسخره نمودن . (ناظم الاطباء). استهزاء کردن . مسخره کردن . تمسخر نمودن . دست انداختن . (یادداشت مؤلف ) : آتشی کآب را بلند کندبر تن خویش ریشخند کند. سنایی .<
ریشخندهلغتنامه دهخداریشخنده . [ خ َ دَ / دِ ] (اِ مرکب ) ریشخند. (ناظم الاطباء). رجوع به ریشخند شود.
ریشخندیلغتنامه دهخداریشخندی . [ خ َ ] (ص نسبی ) مضحکه . سخریه . این کلمه را در صورتی می گویند که شخص کار پستی را که لایق مهمی نباشد مرتکب گردد. (ناظم الاطباء). || سخره . (شرفنامه ٔ منیری ). که تملق که بدو کنند برای هر امری آماده شود. که با تملق فریب خورد.که او را آسان ریشخند توان کرد. (یادداشت م