زادنلغتنامه دهخدازادن . [ دَ ] (مص ) ترجمه ٔ ولاد بکسر واو و آن را بعربی ولادت بر وزن کتابت و وضعالحمل نیز گویند. (آنندراج ).پهلوی Zatan، اوستا - Zan (زاییدن . زاییده شدن ). «بارتولمه 1657</span
زادنفرهنگ فارسی عمید۱. زاییدن؛ فرزند آوردن؛ فرزند به دنیا آوردن.۲. [مجاز] تولید کردن.۳. (مصدر لازم) زاییده شدن؛ متولد شدن؛ به دنیا آمدن.۴. (مصدر لازم) پدید آمدن.
زادنفرهنگ فارسی معین(دَ) [ په . ] (مص ل .) 1 - تولد یافتن ، فرزند به دنیا آوردن . 2 - پیدا شدن . 3 - فرزند آوردن .
زایدنلغتنامه دهخدازایدن . [ دَ ] (مص ) زاده شدن . (ناظم الاطباء).زادن . (حاشیه برهان چ معین ) : و بسیاران در زایدن او شادناک شوند. (ترجمه ٔ دیاتسارون ص 8). زایدن یسوع مسیح چنین بود. (ترجمه دیاتسارون ). || زاییدن . مجازاً، تولید کردن . (
زاییدنلغتنامه دهخدازاییدن . [ دَ ] (مص ) مصدر دیگر زایش است . ایلاد. تولید. بچه آوردن . وضع حمل . بار نهادن . (در تداول عامه ). فارغ شدن . زادن . وضع. (ترجمان القرآن ). مشتقات آن : زایش . زاینده . زاییده : لزئة؛ زاییدن مادر کودک را. (منتهی الارب ). اطالة؛ زاییدن فرزند بلندبالا. (منتهی الارب ).
جاییدنلغتنامه دهخداجاییدن . [ دَ ] (مص ) جاویدن . جویدن . جاییدن ، شکل دیگر است از جویدن بمعنی خرد و نرم کردن چیزی در دهان و این لغت هم اکنون در بعضی نقاط خراسان بمعنی مذکور متداول است . (از حواشی و تعلیقات فیه مافیه چ فروزانفر).
زادنخرهلغتنامه دهخدازادنخره . [ دَ خ ُ رَ ] (اِخ ) یکی از برادران شیرویه و پسران کسری پرویز. (مجمل التواریخ و القصص ص 37). و رجوع به زادانخره شود.
زادنفروخلغتنامه دهخدازادنفروخ . [ دَ ف َرْرو ] (اِخ ) ابن بیری الکسکری کاتب و مترجم عهد اموی است که در خدمت حجاج بن یوسف ثقفی بود. سعید نفیسی در «آثار و احوال رودکی » بنقل از اسطخری آرد: هنگامی که شاهفرند دختر یزدجرد (پس از فتح خراسان ) به بردگی بنزد حجاج فرستاده شد با وی سبدی بود، حجاج سبد وی را
زادنگهلغتنامه دهخدازادنگه . [ دَ گ َه ْ ] (اِ مرکب ) زادنگاه . زادگاه . وطن . مولد. رجوع به زادنگاه و زادگاه شود.
زادنیلغتنامه دهخدازادنی . [ دَ ] (ص لیاقت ) بوجودآمدنی . پیداشدنی . مخالف مردنی . جان سپردنی . رفتنی .|| (مص ) مرکب از مصدر و یاء وحدة. یک بار زادن . || با یاء نکره ، نوعی زادن . قسمی بوجود آمدن . نوعی ایجاد کردن . و رجوع به زادن شود.
اسوادلغتنامه دهخدااسواد. [ اِس ْ ] (ع مص ) فرزند مهتر زادن . (منتهی الارب ). مهتر زادن . (تاج المصادر بیهقی ). فرزند سید زادن . || فرزند سیاه فام آوردن . (منتهی الارب ). سیاه زادن . (تاج المصادر بیهقی ). فرزند سیاه زادن .
بزادنلغتنامه دهخدابزادن . [ ب ِ دَ ] (مص ) (از: ب + زادن ) تولید شدن . زادن . تولید. (از یادداشتهای دهخدا). رجوع به زادن شود. || تولید کردن . زائیدن . (از یادداشتهای دهخدا) : تا مادرتان گفته که من بچه بزادم از بهر شما من بنگهداشت فتادم . من
زادنبه بالالغتنامه دهخدازادنبه بالا. [ دُم ْ ب ِ / ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند. 17هزارگزی خاور خوسف و 13هزارگزی شمال خاوری گل فریزه . (فرهنگ جغرافیائی ایران ج <spa
زادنبه پائینلغتنامه دهخدازادنبه پائین . [ دُم ْ ب ِ / ب َ ] (اِخ ) دهی است از دهستان گل فریز بخش خوسف شهرستان بیرجند. واقع در 17هزارگزی جنوب خاوری خوسف . (فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9).
زادنخرهلغتنامه دهخدازادنخره . [ دَ خ ُ رَ ] (اِخ ) یکی از برادران شیرویه و پسران کسری پرویز. (مجمل التواریخ و القصص ص 37). و رجوع به زادانخره شود.
زادنفروخلغتنامه دهخدازادنفروخ . [ دَ ف َرْرو ] (اِخ ) ابن بیری الکسکری کاتب و مترجم عهد اموی است که در خدمت حجاج بن یوسف ثقفی بود. سعید نفیسی در «آثار و احوال رودکی » بنقل از اسطخری آرد: هنگامی که شاهفرند دختر یزدجرد (پس از فتح خراسان ) به بردگی بنزد حجاج فرستاده شد با وی سبدی بود، حجاج سبد وی را
دختر زادنلغتنامه دهخدادختر زادن . [ دُ ت َ دَ ] (مص مرکب )فرزند مادینه بدنیا آوردن زن . مقابل پسر زادن که فرزند نرینه آوردن است . اجزاء. (تاج المصادر بیهقی ).
لعل از سنگ زادنلغتنامه دهخدالعل از سنگ زادن . [ ل َ اَس َ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از به دست آوردن چیزی است در نهایت صعوبت و سختی . (برهان ). حاصل کردن چیزی به مشقت بسیار. (آنندراج ). لعل از سنگ دادن . (برهان ).
نازادنلغتنامه دهخدانازادن . [ دَ ] (مص منفی ) نزادن . نزائیدن . مقابل زادن . رجوع به زادن و زاییدن شود : شعر ناگفتن به از شعری که باشد نادرست بچه نازادن به از شش ماهه افکندن جنین .منوچهری .
نزادنلغتنامه دهخدانزادن . [ ن َ دَ ] (مص منفی ) نزائیدن . نازادن . مقابل زادن . رجوع به زادن شود. || حاصل نشدن . به دست نیامدن : راست گوی و راست جوی واز هوی پرهیز کن کز هوی چیزی نزاد و هم نزاید جز عنا.ناصرخسرو.
گاو زادنلغتنامه دهخداگاو زادن . [ دَ ] (مص مرکب ) کنایه از میراث و نفع یافتن . (برهان ). کنایه از میراث یافتن و حالتی بهم رسیدن و دولتی بتازگی ظاهر شدن و انتفاع کلی یافتن . (آنندراج ) : به هندوستان پیری از خر فتادپدرمرده ای را به چین گاو زاد.