زاولغتنامه دهخدازاو. (ص ) قوی و زبردست پرزور را گویند. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام ). پهلوان و زورآور و زبردست و قوی و پرزور. (ناظم الاطباء) : اشک میراند او که ای هندوی زاوشیر را کردی اسیر دم گاو. مولوی . || استاد بنا و گلکار . (برها
زاوفرهنگ فارسی عمید۱. قوی؛ نیرومند؛ توانا.۲. زبردست؛ استاد: ◻︎ اشک میراند او که ای هندوی زاو / شیر را کردی اسیر دمّ گاو (مولوی: ۱۰۲۸).۳. (اسم) ‹زو› شکاف؛ رخنه؛ درۀ کوه: ◻︎ وز آنجا کشیدن سوی زاو کوه / برآن کوه البرز بردن گروه (فردوسی۴: ۲۴۵).
جاه جاهلغتنامه دهخداجاه جاه . (ع اِ صوت ) کلمه ای است که بدان شتران نر را خاصة زجر کنند. (منتهی الارب ) (ناظم الاطباء)(آنندراج ). این کلمه مبنی بر کسر و با تنوین و بسکون هر سه خوانده میشود. (از منتهی الارب ) (آنندراج ).
زاهولغتنامه دهخدازاهو. (نف ) زائو. زن نوزائیده و زاچه . (ناظم الاطباء). و رجوع به زاچ ، زاچه ، زچه و زاهچ ، و نفساء شود.
زاوللغتنامه دهخدازاول . [ وُ ] (اِخ ) یکی از جمله ٔ هفت زبان فارسی باشد که آن را زاولی میگفته اند و اکنون متروک است . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به زاولی شود.
زاورةلغتنامه دهخدازاورة. [وَ رَ ] (ع اِ) زاوَرَة القطاة؛ آنجا که مرغ سنگخوار برای جوجه های خود آب حمل میکند. (اقرب الموارد).
زاوریلغتنامه دهخدازاوری . [ وَ ] (حامص ) خدمت . (ناظم الاطباء) : چیست چندین آب و گل را پیروی کردن ز حرص آب و گل خود مر ترا بسته میان زاوری .سنائی .
زاویللغتنامه دهخدازاویل . (اِ) استاد بنا و گل کار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). بنّا که سازنده ٔ عمارت و غیر آن است و الفاظ دیگرش ، زاو و راز است و رشیدی زاویر ضبط کرده . (فرهنگ نظام ). رجوع به زاویه شود.
زاوسلغتنامه دهخدازاوس . [ وَ ] (اِخ ) ستاره ٔ زهره . (ناظم الاطباء). رجوع به زاورس ، زاوش ، زاودش شود.
بزآبادواژهنامه آزادبرگرفته از بی زاو. مردم محل به روستای بِزآباد، بی زاوه یا بزاوه می گویند که به معنی بدون دره است. کلمۀ آباد اخیراً (آواخر دوره قاجار و پهلوی) توسط ادارات دولتی به بی زاو اضافه و ثبت شده است.
هراسیدنفرهنگ فارسی عمیدترسیدن؛ واهمه کردن: ◻︎ بنایی که محکم ندارد اساس / بلندش مکن ور کنی زاو هراس (سعدی۱: ۹۸).
زابرافرهنگ فارسی معین(بِ) (ص .) = زابه راه . زاو را: 1 - گرفتار، دچار دردسر، درمانده . 2 - آواره . 3 - سرگردان ، معطل .
سرچکادفرهنگ فارسی عمید= چکاد: ◻︎ دغ بود سرچکاد تو چون طاس / دیو را زاو همیشه هست هراس (عمید لومکی: لغتنامه: سرچکاد).
فرخارفرهنگ فارسی عمید۱. دِیر؛ معبد.۲. بتخانه: ◻︎ کافور خواه و بید تر، در خیشخانه باده خور / با ساقی فرخندهفر زاو خانه فرخار آمده (خاقانی: ۳۹۱).
زاویه یابلغتنامه دهخدازاویه یاب . [ ی َ / ی ِ ] (اِ مرکب ) آلت برای اندازه گرفتن هر قسم زاویه و فاصله .
زاوللغتنامه دهخدازاول . [ وُ ] (اِخ ) یکی از جمله ٔ هفت زبان فارسی باشد که آن را زاولی میگفته اند و اکنون متروک است . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). رجوع به زاولی شود.
زاورةلغتنامه دهخدازاورة. [وَ رَ ] (ع اِ) زاوَرَة القطاة؛ آنجا که مرغ سنگخوار برای جوجه های خود آب حمل میکند. (اقرب الموارد).
زاوریلغتنامه دهخدازاوری . [ وَ ] (حامص ) خدمت . (ناظم الاطباء) : چیست چندین آب و گل را پیروی کردن ز حرص آب و گل خود مر ترا بسته میان زاوری .سنائی .
زاویللغتنامه دهخدازاویل . (اِ) استاد بنا و گل کار. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). بنّا که سازنده ٔ عمارت و غیر آن است و الفاظ دیگرش ، زاو و راز است و رشیدی زاویر ضبط کرده . (فرهنگ نظام ). رجوع به زاویه شود.
پیازاولغتنامه دهخداپیازاو. [ اَ ] (اِ مرکب ) غذائی مرکب از پیاز و آب و روغن یا پیه و گاه با مغز گردکان . پیازآب . په پیاز. اشکنه . رجوع به پیازو شود.
ورزاولغتنامه دهخداورزاو. [ وَ ] (نف ، اِ) گاوی را گویند که زمین بدان شیار کنند، یعنی گاو زراعت . (برهان ) (آنندراج ) (ناظم الاطباء) (انجمن آرا). رجوع به ورزا شود.
تزاولغتنامه دهخداتزاو. [ ت َ ] (اِخ ) نام مبارزی بوده تورانی داماد افراسیاب و گیو او را زنده گرفت و به انتقام برادرش بقتل آورد و با زای فارسی هم آمده است . (برهان ). نام یکی از پهلوانان تورانی است که داماد افراسیاب بوده و گیو او را زنده بکمند گرفته و بخون برادرش بهرام به قتل رسانید و آن با زا