زبانیلغتنامه دهخدازبانی . [ زَ ] (اِخ ) ابوالزبان محدث . (قاموس ). ابوالزبان از ابوحازم اعرج نقل حدیث کند و عبدالجباربن عبدالرحمن صبحی ازو روایت دارد. از ظاهر قاموس برمی آید که زبانی با تخفیف (باء) است ولی حافظ اسم و نسب او را با تشدید «باء» ضبط کرده است . (از تاج العروس ). ابوالزبان زبانی کسج
زبانیلغتنامه دهخدازبانی . [ زَ ] (از ع ، اِ) فارسیان زَبانی ّ واحد زبانیه را بتخفیف یا و بهمان معنی بکار برند و جمع آنرا زبانیان آرند. (از آنندراج ) (غیاث اللغات ). مرد متمرد. (از آنندراج ) (ناظم الاطباء). || مرد محافظ جان . (ناظم الاطباء). || مالک دوزخ . دوزخبان . موکل دوزخ . (ناظم الاطباء) (
زبانیلغتنامه دهخدازبانی . [ زَ ] (ص نسبی ) منسوب به زبان . (ناظم الاطباء). || شفاهی . ضد کتبی . مطلبی که کسی بکسی پیغام کند بدون آنکه بنویسد. (ناظم الاطباء). شفاهاً. بمشافهه . لساناً. بزبان . زباناً. (در تداول عامه ): زبانی هم بگو گذشته از آنکه نوشته ای . || ظاهری . صوری . مقابل حقیقی ، قلبی ،
زبانیلغتنامه دهخدازبانی . [ زَ ] (ص نسبی ) نسبت است به بنوزبان ، بطنی از تمیم . (از نهایة الارب قلقشندی چ ابراهیم انباری ص 268 بنقل از اثیرالدین ابوحیان ).
زبانیلغتنامه دهخدازبانی . [ زَ نی ی ] (ص نسبی ) منسوب است به زبینه کسفینه که حیی است . (اقرب الموارد) (از منتهی الارب ). زبانی منسوب به بنو زبینه حیی از عرب که فرزندان زبینةبن جندع بن لیث بن بکربن عبد مناةبن کنانه میباشند. پسر زبینه عبداﷲ است که او را سربال الموت گویند و از فرزندان امیةبن حرث
ساحلسراcabanna 1, plage 1 (fr.)واژههای مصوب فرهنگستانمجموعۀ تأسیسات رفاهی یا تفریحی یا اقامتی کنار ساحل * واژۀ "پلاژ" در زبان فرانسوی به مفهوم ساحل است، اما در تداول عامه فارسیزبانان به معنی فوق به کار میرود.
جبانیلغتنامه دهخداجبانی . [ ج َب ْ با ] (اِخ ) منسوب به جبان (شهر جبان ) و یا منسوب به صحرا است و نام او محمدبن سعد است و بعضی مخلدبن سعد گفته اند. (از الانساب سمعانی ).
جبانیلغتنامه دهخداجبانی . [ ج ُب ْ با ] (اِخ ) احمدبن عبداﷲ.رجوع به احمدبن عبداﷲ جبانی در همین لغت نامه شود.
زبانیالغتنامه دهخدازبانیا. [ زُ ن َ ] (ع اِ) (...العقرب ) تثنیه ٔ زبانی در حال رفع و اضافه . رجوع به زبانی و زبانیان شود.
زبانیاتلغتنامه دهخدازبانیات . [ زُ ن َ ] (ع اِ) جمع زبانی بمعنی شاخ کژدم و ستاره ای که از منازل قمر است . در لسان العرب آمده : ابوزید گوید: ستاره (منزل شانزده ماه ) را زبانی و زبانیان و زبانیات گویند و نیز گویند زبانی العقرب و زبانیا العقرب و زبانیات (یعنی برای زبانی بهر دو معنی تثنیه و جمع بکار
زبانیانلغتنامه دهخدازبانیان . [ زَ ] (اِ) ج ِ زَبانی . (ناظم الاطباء). فارسیان زبانی را بطور فارسی به الف و نون جمع کرده زبانیان گویند چنانچه حور را که جمع حوراء است بمعنی مفرد استعمال کنند و به الف و نون جمع کرده حوران گویند. (آنندراج ). مردمان سرکش . (غیاث اللغات ). || دربانان دوزخ . (غیاث الل
زبانیانلغتنامه دهخدازبانیان . [ زُ ن َ ] (ع اِ) تثنیه ٔ زبانی در حالت رفع. رجوع به زبانی و زبانیا (...العقرب ) و زبانیات شود.
زبانیگانلغتنامه دهخدازبانیگان . [ زَ ] (اِ) ج ِ زبانیه : خواهند تا بروند. زبانیگان به این مقامعآهن بکوبند ایشان را. (تفسیر ابوالفتوح ج 3 ص 590).
مشخصۀ تمایزدهندهdistinctive featureواژههای مصوب فرهنگستانمشخصهای که باعث تمایز یک واحد زبانی از واحد زبانی دیگر شود
زبانیالغتنامه دهخدازبانیا. [ زُ ن َ ] (ع اِ) (...العقرب ) تثنیه ٔ زبانی در حال رفع و اضافه . رجوع به زبانی و زبانیان شود.
زبانی اصفهانیلغتنامه دهخدازبانی اصفهانی . [ زَ ی ِ اِ ف َ ] (اِخ ) میرزا ابوالقاسم یزدی برادر میرزا عنایت اﷲ اصفهانی . (فرهنگ سخنوران تألیف خیام پور بنقل از ریاض الجنه ٔ زنوری ).
زبانی یزدیلغتنامه دهخدازبانی یزدی . [ زَ ی ِ ی َ ] (اِخ ) او را زبانی گویا بوده و اشعاری شیوا. ولی چندان مایل شهرت نبوده ، ازین رو گمنام مانده ، اینقدر معلوم است که از سادات بوده و معاصر با سلاطین صفویه . او راست :دو ابروی تو که پیوسته سربسردارنددو ماه پاره سر وصل یکدگر دارند.و هم او را
زبانی شکوهلغتنامه دهخدازبانی شکوه . [ زَ ش ُ ] (ص مرکب ) در این بیت نظامی کنایت است از: مهیب ، ترسناک ، دیوپیکر و زشت : که چون کشتی افتد در آن کنج کوه یکی ماهی آید زبانی شکوه .نظامی .
زبانی رویلغتنامه دهخدازبانی روی . [ زَ ] (ص مرکب ) کنایه از زشت . بدهیئت . نظیر دیوصورت : خداوندم زبانی روی کرده ست سیاه و لفجی و تاریک و رنجور.منوچهری .
دراززبانیلغتنامه دهخدادراززبانی . [ دِ زَ ] (حامص مرکب ) دراززبان بودن . حالت و کیفیت دراززبان . || سخن آرایی و فصاحت . || عربده و غوغا. (ناظم الاطباء). گستاخی درگفتار: شاپور آن دختر به شهر آورد و جامه های نیکو او را درپوشانید... پس یک روز دختر دراززبانی می کرد. شاپور گفت : چرا چنین همی گویی ندانی
دوزبانیلغتنامه دهخدادوزبانی . [ دُ زَ ] (حامص مرکب ) دارای دو زبان بودن . || منافقی و ریاکاری و نفاق . (ناظم الاطباء). رجوع به دوزبان شود.
چهارزبانیلغتنامه دهخداچهارزبانی . [ چ َ / چ ِ زَ ] (حامص مرکب ) عمل چهارزبان . رجوع به چهارزبان شود. || (اِ مرکب ) کنایه از چهارعنصر است . رجوع به چارزبانی شود.
چیره زبانیلغتنامه دهخداچیره زبانی . [ رَ / رِ زَ ] (حامص مرکب ) زبان آوری . سخندانی . فصاحت . بلاغت . گشاده زبانی : جوانی گذشت و چیره زبانی طبعم گرفت نیز گرانی . رودکی .به خاموش چیره زبانی دهدبه فرتو
خوش زبانیلغتنامه دهخداخوش زبانی . [ خوَش ْ / خُش ْ زَ ] (حامص مرکب ) خوش بیانی . خوش تقریری . خوشگوئی . خوش سخنی : بدین شرمناکی بدین خوب رسمی بدین تازه رویی بدین خوش زبانی . فرخی . || نرم گویی <span cla