زبرجدنگارلغتنامه دهخدازبرجدنگار. [ زَ ب َ ج َ ن ِ ] (ص مرکب )مرصع به زبرجد. انگشتری ، یا دست بند و جز آن که بر آن نگین زبرجد نشانده باشند. زبرجد نشان : یکی تخت زرین و کرسی چهارسه نعلین زرین زبرجدنگار. فردوسی .هم از طوق و هم تخت و هم گوش
زبرجدنگارفرهنگ فارسی عمیدزبرجدنشان؛ هرچیزی که با نگینهای زبرجد زینت داده شده باشد؛ مرصع به زبرجد؛ آراسته به زبرجد: ◻︎ همان تخت و هم طوق و هم گوشوار / همان تاج زرین زبرجدنگار (فردوسی: ۲/۴).
زبرجدنشانلغتنامه دهخدازبرجدنشان . [زَ ب َ ج َ ن ِ ] (ص مرکب ) مرصع به زبرجد. انگشتری یا دستبند و مانند آن که نگین هایی از زبرجد در آن کار گذارده باشند. زبرجدنگار. رجوع به «زبرجدنگار» شود.
زبرجدینلغتنامه دهخدازبرجدین . [ زَ ب َ ج َ ] (ص نسبی ) منسوب به زبرجد. || برنگ زبرجد. مانند زبرجد. || مرصع به زبرجد. پیراسته به زبرجد. زبرجد نشان . زبرجدنگار.
نگارلغتنامه دهخدانگار. [ ن ِ ] (نف مرخم ) نگارنده . نقش کننده . (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). اسم فاعل مرخم است . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ). و در ترکیبات زیر به صورت مزید مؤخر آید: 1- به معنی نگارنده و نویسنده در ترکیبات : بدایعنگار. بدیعنگار. جریده نگار.
گوشوارلغتنامه دهخداگوشوار. [ گوش ْ ] (اِ مرکب ) مرکب از: گوش + وار. به معنی آنچه گوش میبرد و حمل میکند و مراد زیوری است سیمینه یا زرینه و یا بلورینه یا از فلزات دیگر گاه مرصع و یا از جنس سنگهای قیمتی که در گوش آویزند. زیوری که در گوش آویزند و آن را به تازی قرط خوانند و ستاره و برق از تشبیهات او