زبردستیلغتنامه دهخدازبردستی . [ زَ ب َ دَ ] (حامص مرکب ) ظلم و تعدی و زور و ستم و درشتی و سختی و جور. (ناظم الاطباء) : غم زیردستان بخور زینهاربترس از زبردستی روزگار. سعدی . || غلبه و شدت و برتری و استیلاء. (ناظم الاطباء) <span class="
زبردستیفرهنگ فارسی عمید۱. چالاکی؛ مهارت.۲. [قدیمی] توانایی؛ زورمندی: ◻︎ غم زیردستان بخور زینهار / بترس از زبردستی روزگار (سعدی۱: ۶۴).
زبردستیدیکشنری فارسی به انگلیسیadroitness, artifice, craft, deftness, dexterity, facility, hand, prowess, skill
زبردستلغتنامه دهخدازبردست . [ زَ ب َ دَ ] (اِ مرکب ) صدر. (شرفنامه ) (آنندراج ).صدر مجلس را گویند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). || بالادست . طرف بالای مجلس . (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین ) : روزی (یعقوب بن اسحاق کندی ) پیش مأمون درآمد و بر زبردست یکی از ائمه ٔ اسلام بنشست
زبردستفرهنگ فارسی عمید۱. مسلط؛ ماهر؛ حاذق؛ استاد.۲. [قدیمی] توانا؛ زورمند؛ صاحب قوت و قدرت: ◻︎ ای زبردست زیردستآزار / گرم تا کی بماند این بازار (سعدی: ۶۷).۳. [قدیمی] جَلد و چابک.۴. (اسم) [قدیمی] صدر مجلس؛ طرف بالای مجلس؛ بالادست: ◻︎ به رای از بزرگان مهش دید و بیش / نشاندش زبردست دستور خویش (سعدی۱: ۴۷).