زبرزیرلغتنامه دهخدازبرزیر. [ زَ ب َ ] (ص مرکب )ویران . واژگون . پایین و بالا. زیرو زبر : بسا مفلس بینوا سیرشدبسا کار منعم زبرزیر شد. سعدی (بوستان ).|| درتداول فارسی زبانان در مکتبهای قدیم ، حرکات کلمه را میگفتند. زیر و زبر هم بدین مع
زبرزیرفرهنگ فارسی عمید۱. بالاوپایین.۲. واژگون.۳. ویران؛ زیروزبر: ◻︎ بسا مفلس بینوا سیر شد / بسا کار منعم زبرزیر شد (سعدی۱: ۸۷).
زبرزیر گذاشتنلغتنامه دهخدازبرزیر گذاشتن . [ زَ ب َ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) معرب ساختن کلمه . نشان دادن حرکات حروف کلمه . زبر و زیر گذاردن .
زبرزیر گذاشتنلغتنامه دهخدازبرزیر گذاشتن . [ زَ ب َ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) معرب ساختن کلمه . نشان دادن حرکات حروف کلمه . زبر و زیر گذاردن .
آشوردنلغتنامه دهخداآشوردن . [ دَ ] (مص ) آشوریدن . شورانیدن . درهم کردن . بر هم زدن . زبرزیر کردن . || آمیختن . مزج . || تخمیر. خمیر کردن . سرشتن . || آشفتن خواب کسی را، او رابدخواب کردن : مرا دل نیامد که ایشان را بیدار کنم و خواب بر ایشان بیاشورم . (تفسیر ابوالفتوح رازی
آشوفتنلغتنامه دهخداآشوفتن . [ ت َ ] (مص ) آشفتن . برآشفتن . غضبناک و خشمگین گردیدن . بهم برآمدن : نه مردی بود خیره آشوفتن بزیراندرآورده را کوفتن . فردوسی .- بیکدیگر آشوفتن ؛ خشم گرفتن یکی بر دیگری <span class
آشفتنلغتنامه دهخداآشفتن . [ ش ُ ت َ ] (مص ) خشم گرفتن . غضب کردن . خشمگین شدن . تیز شدن . از جا دررفتن . تافته شدن : ز خاقان مقاتوره آمد بخشم یکایک برآشفت و بگشاد چشم . فردوسی .بروز چهارم برآشفت شاه بر آن موبدان نماینده راه
آشفتهلغتنامه دهخداآشفته . [ ش ُ ت َ / ت ِ ] (ن مف / نف ) خشمگین . بخشم آمده . مقابل آهسته : گهی آرمده و گه آرغده گهی آشفته و گه آهسته . رودکی .میغ چون ترکی آشفته که
ابومیمونلغتنامه دهخداابومیمون . [ اَ م َ مو ] (اِخ ) قدّاح . صاحب بیان الأدیان آرد: الفرقة الرابعة من الشیعة. اصل مذهب ایشان بظاهر تشیع و دوستداری امیرالمؤمنین علی است کرّم اﷲ وجهه و بباطن کفر محض است و از مصربرخاسته است . مردی بود او را بومیمون قداح خواندند و دیگر، آنرا عیسی چهارلختان (چهاربخت
زبرزیر گذاشتنلغتنامه دهخدازبرزیر گذاشتن . [ زَ ب َ گ ُ ت َ ] (مص مرکب ) معرب ساختن کلمه . نشان دادن حرکات حروف کلمه . زبر و زیر گذاردن .